کو دل که محو نرگس جادو فنت شوم
مستغرق نظاره مرد افکنت شوم
چون گشتهای به دشمن ناموس خویش دوست
اینست دوستی، به که چنان دشمنت شوم
از غیرتم برین که به من نیز این چنین
بیقیدوار دوست شوی دشمنت شوم
پا میکشد ز مزرع دل وصل خوشهچین
تا غافل از محافظت خرمنت شوم
پیراهن تو قصد تو خواهد نمود اگر
یک جامه وار دور ز پیراهنت شوم
جان هر قدر که بایدت ای دل قبول کن
گر باقیآوری قدری من تنت شوم
غافل نگردم از پی موری چو محتشم
مامور اگر به ناظری خرمنت شوم