گنجور

 
محتشم کاشانی

گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا می‌روم

از گرفتاری دلم اینجاست هرجا می‌روم

رفتنم را بس که میترسم کسی مانع می‌شود

می‌روم امروز و می‌گویم که فردا می‌روم

رفته خضر ره ز پیش اما من گم کرده پی

هست تا سر می‌کشم یا هست تا پا می‌روم

عقل و دین و دل که مخصوصند بهر الفتت

می‌گذارم با تو وحشی انس تنها می‌روم

می‌روم در پی بلای هجر از یاد وصال

اشگم از چشم بلا بین میرود تا می‌روم

گفتیم کی خواهی آمد باز حال خود بگو

حال من در پردهٔ غیب است حالا می‌روم

وای بر من محتشم از غایت بیچارگی

در رهی کانرا نهایت نیست پیدا می‌روم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جامی

سوی صحرا نی پی عیش و تماشا می روم

بی تو بر من شهر تنگ آمد به صحرا می روم

تا تو رفتی از برم با کس ندارم الفتی

گرچه باشد صد کسم همراه تنها می‌روم

هیچ جای از وحشت تنهاییم نبود ملال

[...]

محتشم کاشانی

از سر کوی تو با صدگونه سودا می‌روم

داغ بر جان بار بر دل خار در پا می‌روم

آن چه با جان من بدروز می‌کردی مدام

کی کنی امروز اگر دانی که فردا میروم

مژدهٔ تخفیف وحشت ده سگان خویش را

[...]

طغرای مشهدی

سایه ام از تیره روزی، لیک در ایوان چرخ

آفتاب آید چو پایین، من به بالا می روم

کس نمی پوشد بجز دود دلم رخت عزا

همچو شمع انجمن هرگه ز دنیا می روم

رفیق اصفهانی

از درت امروز و فردا ای دلارا می روم

گر نرفتم از درت امروز فردا می روم

طاقت و عقل و شکیب و صبر و هوش و جان و دل

می گذارم جمله را پیش تو تنها می روم

نیست پای رفتنم گاه وداع از پیش تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه