گنجور

 
محتشم کاشانی

نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را

که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را

پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو

چه پردلی که حمایت کند سپاهی را

جز آن جمال که خال تو نصب کردهٔ اوست

که داد مرتبه خسروی سیاهی را

به نیم جان چه کنم با نگاه دم‌به‌دمش

که صدهزار شهید است هر نگاهی را

دلی که جان دو عالم به باد دادهٔ اوست

در او اثر چو بود ناله‌ای و آهی را

مرا ز وصل بس این سروری که همچو هلال

ز دور سجده کنم گوشهٔ کلاهی را

برای مهر و وفا کند کوه‌کن صد کوه

ولی نکند ز دیوار هجر کاهی را

رو ای صبا و به آن سرو پاک‌دامن گو

که از برای تو کشتند بی‌گناهی را

جهان ز فتنهٔ چشمت پر است زان خم زلف

نما به محتشم ای گل گریزگاهی را

 
 
 
سلیم تهرانی

دلم به عشق هلاک است کینه خواهی را

که دام عیش بود موج بحر ماهی را

کسی که باخته نقد شباب را، داند

که گریه نیست عبث شمع صبحگاهی را

گدای میکده آرد فرو چو شیشه ز طاق

[...]

فروغی بسطامی

نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را

نه روز روشنی از پی شب سیاهی را

فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما

که از ستم ندهد داد دادخواهی را

گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه