گنجور

 
محتشم کاشانی

خموشیت گره افکند در دل همه کس

بگو حدیثی و بگشای مشکل همه کس

بدان که هر نظری قابل جمال تو نیست

مکن چو آینه خود را مقابل همه کس

رخی که بال ملک را خطر ز شعلهٔ اوست

روا بود که شود شمع محفل همه کس

عداوتم به دل کاینات داده قرار

محبتی که سرشتست در دل همه کس

زمانه گشت پرآشوب و من به این خوش دل

که از خیال تو خالی شود دل همه کس

ز رشک مایل مرگم که از غلط کاریست

به غیر محتشم آن سرو مایل همه کس