گنجور

 
محتشم کاشانی

مردم و بر دل من باز غم یار هنوز

جان سبک رفت و من از عشق گران بار هنوز

حال من زار و به بالین رقیب آمد یار

من به این زاری و او بر سر آزار هنوز

عشوه‌ات سوخته جان من و جانسوز همان

غمزه‌ات ساخته کار من و در کار هنوز

دل که دارد سر ز لف تو چو غافل مرغیست

که بدام آمده و نیست خبر دار هنوز

سرنهادند حریفان همه در راه صلاح

سر من خاک ره خانه خمار هنوز

چشم امید شد از فرقت دلدار سفید

محتشم منتظر دولت دیدار هنوز