گنجور

 
محتشم کاشانی

من از رغم غزالی شهسواری کرده‌ام پیدا

شکاری کرده‌ام گم جان شکاری کرده‌ام پیدا

زلیخا طلعتی را رانده‌ام از شهر بند دل

به مصر دلبری یوسف عذاری کرده‌ام پیدا

زمام ناقه محمل نشینی داده‌ام از کف

بجای او بت توسن سواری کرده‌ام پیدا

ز سفته گوهری بگسسته‌ام سر رشتهٔ صحبت

در ناسفته گوهر نثاری کرده‌ام پیدا

مهی زرین عصا به چون هلال از چشمم افتاده

بلند اختر سواری تاجداری کرده‌ام پیدا

کمند مهر گیسو تابداری رفته از دستم

ز سودا قید کاکل مشگباری کرده‌ام پیدا

گر از شیرین لبان حوری نژادی گشته از من گم

ز خوبان خسرو عالی تباری کرده‌ام پیدا

دل از دست نگارینی به زور آورده‌ام بیرون

ز ترکان سمن ساعد نگاری کرده‌ام پیدا

درین ره محتشم گر نقد قلبی رفته از دستم

زر نوسکه کامل عیاری کرده‌ام پیدا