محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

من از رغم غزالی شهسواری کرده‌ام پیدا

شکاری کرده‌ام گم جان شکاری کرده‌ام پیدا

زلیخا طلعتی را رانده‌ام از شهر بند دل

به مصر دلبری یوسف‌عذاری کرده‌ام پیدا

زمام ناقهٔ محمل‌نشینی داده‌ام از کف

بجای او بت توسن‌سواری کرده‌ام پیدا

ز سفته گوهری بگسسته‌ام سر رشتهٔ صحبت

دُر ناسفتهٔ گوهرنثاری کرده‌ام پیدا

مهی زرین عصا همچون هلال از چشمم افتاده

بلنداخترسوارِ تاجداری کرده‌ام پیدا

کمند مهر گیسو تابداری رفته از دستم

ز سودا قید کاکل مشک‌باری کرده‌ام پیدا

گر از شیرین‌لبان حوری‌نژادی گشته از من گم

ز خوبان خسرو عالی‌تباری کرده‌ام پیدا

دل از دست نگارینی به زور آورده‌ام بیرون

ز ترکان سمن‌ساعد نگاری کرده‌ام پیدا

در این ره محتشم، گر نقد قلبی رفته از دستم

زر نو سکهٔ کامل‌عیاری کرده‌ام پیدا