گنجور

 
محتشم کاشانی

عاشق از حسرت دیدار تو آهی نکند

که درو غیر غنیمانه نگاهی نکند

آن چه با خرمن جانم بنگاهی کردی

برق هرچند بکوشد به گیاهی نکند

عشق تاراج گرت یک تنه با هر دو جهان

کرد کاری که به یک کلبه سپاهی نکند

شدم از سنگدلیهای تو خورسند به این

که کسی در دلت از وسوسه راهی نکند

منعم از ناله رسد پند دهی را که شود

هدف تیر نگاه تو و آهی نکند

من گرفتم که نِگَه در تو گناه است ای بت

بنده این حوصله دارد که گناهی نکند

دیدم آن زلف و تغافل زدم آهم برخاست

نتوانست که تعظیم سیاهی نکند

آن چه با کوه شکیبم رخ تابان تو کرد

شعلهٔ آتش سوزنده به کاهی نکند

محتشم این همه از گریه نگردد رسوا

که تواند کند گاهی و گاهی نکند