یزک سپاه هجران که نمود پیشدستی
عجب ار نگون نسازد علم سپاه هستی
ز می فراق بوئی شده آفت حضورم
چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستی
عجب است اگر نمیرم که چو شمع در گدازم
ز بلند شعله وصلی که نهاده رو به پستی
چه کنی امیدوارم به بقای صحبت ای گل
تو که پای بر صراحی زدی و قدح شکستی
چه دهی تسلی من به بشارت توقف
تو که محمل عزیمت ز جفا به ناقه بستی
به جز این که نقد دین را همه صرف کردم آخر
تو ببین چه صرف کردم من ازین صنمپرستی
به دو روزه وصل باقی چه امید محتشم را
که بریده بیم هجرش رگ جان به پیشدستی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: غزل به موضوع فراق و حسرت عشق پرداخته است. شاعر به وصف عشق ناکام و دردهای ناشی از جدایی میپردازد. او احساس میکند که چه بر سرش میآید، زیرا عشقش او را مانند شمعی در حال ذوب شدن میسوزاند. به رغم امید به وصال، او از غم جدایی و بیثباتی این عشق مینالد. شاعر از محبوبش میخواهد که چگونه میتواند او را تسلی دهد، در حالی که خود در آستانه جدایی است. در نهایت، او به این نکته میرسد که تمامی عمرش را در عشق صرف کرده و به هیچ نتوانسته دست یابد.
هوش مصنوعی: اگر سپاه جدایی به پیشتازی خود ادامه دهد، چه عجب که اگر علم و پرچم هستی بر زمین بیفتد.
هوش مصنوعی: به دلیل دوری از معشوقم، حالتی از غم در وجودم وجود دارد. دیگر چه جای حضور است وقتی که لحظه شادی و مستی به سر نمیرسد؟
هوش مصنوعی: عجب است اگر من نمیمیرم، وقتی که مثل شمع در حال ذوب شدن هستم از شدت شعله عشقی که به سوی پایین میرود.
هوش مصنوعی: چه کاری از تو میتوانم انتظار داشته باشم، ای گل، وقتی که تو روی جام نوشیدنی پا گذاشتی و آن را شکستستی؟
هوش مصنوعی: چه هدیهای میتوانی برای تسلی خاطر من بیاوری که این خبر را به من میدهی که تو از مسیر دشواری که داشتهای، اکنون متوقف شدهای و آمادهاید سفر را آغاز کنی؟
هوش مصنوعی: تنها چیزی که به آن پرداختم، نقد دین است؛ حالا تو ببین من از این عشق به محبوب چه هزینهای کردهام.
هوش مصنوعی: امید چندانی به دوام وصال نیست، زیرا محتشم از هجران و جدایی رنج میبرد و این درد به عمق جانش نفوذ کرده است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستی
صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستی
از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله
هله سوی بزم گل شو که تو نیز میپرستی
پیشکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد
[...]
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
[...]
چو بپای خم نهم سر نبری گمان مستی
که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی
بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم
که سفال دردی او شکند سفال هستی
ز گدایی دردل سر پادشاهیم نیست
[...]
نه شکیب توبه از می، نه ادب ز ما به مستی
که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی
چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو
که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی
چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را
[...]
تو و زهد خشک زاهد، من و عشق و می پرستی
تو و عیش و هوشیاری، من و گریه های مستی
سر برهمن ندارد، دل بی وفاش نازم
صنمی که برد از دل هوس خداپرستی
به ره وفا برآید چه ز بخت کوته ما؟
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.