محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۵۸

یزک سپاه هجران که نمود پیش‌دستی

عجب ار نگون نسازد علم سپاه هستی

ز می فراق بوئی شده آفت حضورم

چه حضور ماند آن دم که رسد زمان مستی

عجب است اگر نمیرم که چو شمع در گدازم

ز بلند شعله وصلی که نهاده رو به پستی

چه کنی امیدوارم به بقای صحبت ای گل

تو که پای بر صراحی زدی و قدح شکستی

چه دهی تسلی من به بشارت توقف

تو که محمل عزیمت ز جفا به ناقه بستی

به جز این که نقد دین را همه صرف کردم آخر

تو ببین چه صرف کردم من ازین صنم‌پرستی

به دو روزه وصل باقی چه امید محتشم را

که بریده بیم هجرش رگ جان به پیش‌دستی