گنجور

 
محتشم کاشانی

دلم آزاد از دامش نمی‌گردد چه دامست این

زبانم کوته از نامش نمی‌گردد چه نام است این

گر آید روز روشن ور رود دور از رخ و زلفش

نه من یابم که صبح است آن نه دل داند که شامست این

به کامم روز و شب در عاشقی اما به کام که

به کام آن که جان می‌یابد از مرگم چه کام است این

تو گرم عیش با غیر و مرا هر لحظه در خاطر

که می‌سوزد دلت بر من چه سوداهای خام است این

یکی را ساختی محرم یکی را کشتی از حرمان

فراموش کار من بنگر کدامست آن کدامست این

بخور خونم چو آب و غیر، گر آبت دهد مستان

که پیش نیک و بددانان حلالست آن حرامست این

ز حالات دگرگون محتشم می‌ریزد از کلکت

گهی آب و گهی آتش چه ترتیب کلامست این