گنجور

 
محتشم کاشانی

بر اشراف این عید و آن کامکاری

مبارک بود خاصه بر شهریاری

کزین گوهر افسر سر بلندی

مهین داور کشور نامداری

معین ملل کز ازل قسمتش زد

به بخت همایون در بختیاری

قضا صولتی کاسمان سده‌اش را

کند بوسه کاری به صد خاکساری

قدر قدرتی کز صفات کمینش

یکی نام دارد سپهر اقتداری

به جنب نعالش که پایان ندراد

کجا در حسابست عالم مداری

در اطراف صیتش چو باد است پویان

بر اشراف حکمش چو آبست جاری

چو او کس نکرد از خدا بندگان هم

الا ای به خلق آیت رستگاری

به آن کبریا و شکوه و جلالت

حلیمی و بی‌کبری و بردباری

ازل تا ابد از خرابیست ایمن

بنای جلالت ز محکم حصاری

ازین هم فزون پایهٔ دولتت را

ز دارای تو عهد باد استواری

گل گلشن شهریاری علیخان

که در فیض باریست ابر بهاری

جلیل اختر برج عالی مکانی

جلی سکهٔ نقد کامل عیاری

شمارند صاحب شعوران دوران

زادنی صفاتش حکومت شعاری

ضمیریست در صبح نو عهدی او را

فرزوان تر از آفتاب نهاری

سپهر از برایش عروس جهان شد

به عقد دوام است در خواستگاری

زند ابرش اندر عنان قره هرگه

که طبعش کند میل ابرش سواری

جز این از وقارش نگویم که او را

هجائی و ذمیست گردون وقاری

طویل البقا باد عزمش که عالم

به او تا ابد دارد امیدواری

جهان داورا محتشم بندهٔ تو

که لال است در شکر نعمت گذاری

ازین نظم مقصودش اینست کورا

نه از سلک مدحت فروشان شماری

ز دنبال هم داد صد غوطه او را

نوال تو در لجهٔ شرمساری

مسازش طمع پیشه ترسم برآید

سر عزتش از گریبان خواری

به جان آفرینی که در آفرینش

تو را داد این امتیازی که داری

به بطحایئیی کایزدش خواند احمد

تو را نیز نگذاشت زان رتبه عاری

به خیبر گشائی که از خیل خاصان

تو را داد در شهر خود شهریاری

که گر بگذرانی سرم را ز گردون

و گر مغزم از کاسهٔ سر برآری

سر موئی از من نیابی تفاوت

در اخلاص و دلسوزی و جان سپاری

دعائیست بر لب یقین الاجابه

که حاجت ندارد بالحاح و زاری

بود تا تو را شیوهٔ دیوان نشینی

بود تا مرا پیشهٔ دیوان نگاری

در اوصافت ای صدر دیوان نشینان

نی کلک من باد در شهد باری

 
 
 
رودکی

چه نیکو سخن گفت یاری به یاری

که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری

فرخی سیستانی

دل من همی جست پیوسته یاری

که خوش بگذراند بدو روزگاری

شنیدم که جوینده یابنده باشد

به معنی درست آمد این لفظ باری

بتی چون بهاری به دست من آمد

[...]

ناصرخسرو

ایا دیده تا روز شب‌های تاری

بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم

[...]

قطران تبریزی

بتی را که بودم بدو روزگاری

جدا دارد از من بد آموزگاری

نداند غم و درد هجران یاران

جز آن کازموده است هجران یاری

اگر هرکسی طاقت هجر دارد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

ز فردوس با زینت آمد بهاری

چو زیبا عروسی و تازه نگاری

بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی

کش از سبزه پو دست وز لاله تاری

به گوهر بپیراست هر بوستانی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه