گنجور

 
محتشم کاشانی

چو دی نسیم سحر خورد بر مشام جهان

صبا رسید و رسانید بوی روضهٔ جان

فتاد زمزمه ذوقناک در افواه

که یافت لذت از آن صدهزار کام و زبان

ز دشت خاست غباری که فیض نور از وی

زیاده از دگران یافت دیدهٔ نگران

صدای نوبت دولت بلند گشت و درید

فلک ز صولت آن پرده‌های گوش کران

منادی طرب آهنگ بانگ زد که رسید

مواکب ظفر آثار شهریار جهان

امیرزاده عالی نسب ولیجان بیک

ولیعهد ابد انتساب خان زمان

بزرگ فر بلند اختر قوی فطرت

جلیل قدر فلک رتبهٔ رفیع مکان

ز رتبهٔ طاق میان هزار یکه سوار

ز جذبهٔ فرد میان هزار یکه جوان

به بزم ازو متنزل سران افسر بخش

به رزم ازو متوهم ملوک ملک ستان

شود چو گرم عطا آه از ذخایر بحر

دهد چو داد سخا وای بر دفاین کان

به آن محیط عطا بس خطاست نسبت ابر

که هست او گوهر افشان و ابر قطره چکان

به مجمعی که نباشد ورای خسرو و شاه

بود ز رتبه نشان این چه رتبه است و چه شان

هزار عذر بگوید اگر قضا ناگه

جهد خدنگ قضا بی‌رضای او ز کمان

به مهرهٔ کمر کوه اگر اشاره کند

هزار مرحله ره در میان به نوک سنان

به زور خط شعاعی چنان شود سفته

که سر کن فیکون آشکار گردد از آن

محل نیزه رساندن ز زورمندی وی

تفاوتی نکند در اثر سنان وبنان

اگر قضا مدد از وی طلب کند شکند

به زور باد پر پشه پشت پیل دمان

بلامکان جهد از هیبتش کرنگ فلک

حواله گر بسرونش کند دوال عنان

مه فلک که به نعل سمند اوست قرین

ستاره‌ایست که با آفتاب کرده قران

به شرح حسن وفایش که شیوهٔ ابدیست

نه عمر نوح وفا می‌کند نه طی لسان

ز قدسیمبران بزم او عجب چمنی است

که نخل‌هاش چمانند و سروهاش روان

ز روی لاله‌رخان مجلسش عجب باغی است

که از شراب و خمار آمدش بهار و خزان

ز پرتو نظرش حسن رایت پرورشی

که طعنه بر پریان می‌زنند آدمیان

بلند رتبه امیرا کسی که از توفیق

گرفته بود زمین و زمان بتیغ زبان

فکنده بود به جائی کمند نظم بلند

که می‌نمود از آن کوتهی کمند گمان

چنان زبون شده امروز کز مشاهده‌اش

زمین پر است ز سیلاب چشم اهل زمان

بلیه‌ای که بر او آسمان گماشته است

گران‌تر است ز حمل زمین تحمل آن

مگر امانی و آمالش از حمایت تو

روا شوند که یابد از آن بلیه امان

به کیمیای نظر گر مس وجودش را

توجه تو کند زر بر این عمل چه زیان

سخن تمام چو شد محتشم برای دعا

به جنبش آر زمانی زبان ادعیه خوان

همیشه تا بود از روز و روزگار اثر

مدام تا بود از شاه و شهریار نشان

به روزگار دراز آن خدیو ملک طراز

بود سریر نشین بلکه پادشاه نشان