گنجور

 
غروی اصفهانی

دل افسرده‌ام از زندگی آمد بیزار

می‌رسد بس که به گوش دل من ناله زار

نالهٔ وا ابتا می‌رسد از سوخته‌ای

کز دل مادر گیتی به برد صبر و قرار

صد چه قمری کند از نالۀ او نوحه گری

می چکد خون دل و دیده ز منقار هزار

شرری زهرۀ زهرا زده در خرمن ماه

که نه ثابت بفلک ماند و نه دیگر سیار

جورها دید پس از دور پدر در دوران

نه مساعد ز مهاجر نه معین از انصار

بت پرستی بدر کعبۀ مقصود و امید

آتشی زد، که بر افروخته تا روز شمار

شرر آتش و آن صورت مهوش عجبست

نور حق کرد تجلی مگر از شعلهٔ نار

طور سینای تجلی متزلزل گردید

چون بدان سینۀ بی کینه فرو شد مسمار

نه ز سیلی شده نیلی رخ صدیقه و بس

شده از سیل سیه، روی جهان تیره و تار

بشنو از بازو و پهلو که چه دید آن بانو

من نگویم چه شد اینک درو اینک دیوار

دل سنگ آب شد از صدمۀ پهلو که فتاد

گوهری از صدف بحر نبوت به کنار

بسکه خستند و شکستند ز ناموس اله

بازوی کفر قوی، پهلوی دین گشت نزار

محتجب شد بحجاب ازلی وقت هجوم

گر شنیدی که نبودش بسر و روی خمار

قرۀ باصرۀ شمس حقیقت آرا

چون کند جلوه در او خیره بماند ابصار

بند در گردن مرد افکن عالم افکند

بت پرستی که همیداشت بگردن زنار

منکر حق شد و بیعت ز حقیقت طلبید

آنکه ز اول بخداوندی او کرد اقرار

رفت از کف فدک و نالۀ بانو بفلک

که نه حرفش شرفی داشت نه قدرش مقدار

هیچکس اصل اصیلی نفروشد به نخیل

جز خبیثی که بود نخل شقاوت را بار

نیر برج حیا شد چه هلالی زهزال

یا چه آهی که برآید ز درون بیمار

روز او چون شب دیجور و تن او رنجور

لاله‌سان داغ و چو نرگس همه شب را بیدار

غیرتش بس که جفا دید ز امت نگذاشت

که پس از مرگ وی آیند به گردش اغیار