گنجور

 
غروی اصفهانی

فتاده مرغ دلم ز آشیان در این وادی

که هر کجا رود افتد بدام صیادی

بدانه ای دُر یکدانه می دهد بر باد

نه گوش هوش و نه چشم بصیر نقادی

چنان اسیر هوا و هوس شدم که نپرس

نه حال نغمه سرائی نه طبع وقادی

نه شمع انجمنی تا که روشنی بخشد

نه شاهدی که غم از دل برد بشیادی

دلا دل از همه بر گیر و خلوتی به پذیر

مدار از همه عالم امید امدادی

مگر ز قبلۀ حاجات و کعبۀ مقصود

ملاذ حاضر و بادی علیّ الهادی

محیط کون و مکان نقطۀ بصیر وجود

مدار عالم امکان مجرد و مادی

شها تو شاهد میقات لی مع اللهی

تو شمع جمع شبستان ملک ایجادی

صحیفۀ ملکوتی و نسخۀ لاهوت

ولیّ عرصۀ ناسوت بهر ارشادی

نه ممکنی و نه واجب چه واحد بمثل

که هم برون ز عدد هم قوام اعدادی

مقام باطن ذات تو قاب قوسین است

بظاهر ارچه در این خاکدان اجسادی

کشیدی از متوکل شدائدی که بدهر

ندیده دیدۀ گردون ز هیچ شدادی

گهی به برکۀ درندگان گهی زندان

گهی به بزم می و ساز باغی عادی

تو شاه یکه سواران دشت توحیدی

اگر پیاده روان در رکاب الحادی

ز سوز زهر و بلاهای دهر جان تو سوخت

که بر طریقۀ آباء و رسم اجدادی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode