گنجور

 
غروی اصفهانی

ای بستۀ بند هوی و هوس

جهدی تا هست این نیم نفس

ای طوطی شکرخا تا کی

با زاغ و زغن باشی بقفس

از شاخۀ گل پوشیده نظر

سودا زدۀ هر خاری و خس

هر لاشه نباشد طعمۀ شیر

عنقا نرود بشکار مگس

دولت در سایۀ شاهین نیست

سلطان هما را زیبد و بس

کاری ز تو هیچ نرفت از پیش

رحمی بر خویش بکن زین پس

گر خود نکنی بر خود رحمی

امید مدار ز دیگر کس

ای دوست ندارد مفتقرت

فریاد رسی تو بدادش رس