گنجور

 
غروی اصفهانی

به جرم آنکه عاشقم ز من کناره می‌کند

دچار درد عشق را به درد چاره می‌کند

به عرصه‌ای که یکه‌تاز حسن او قدم زند

هزار رخنه در دل دوصد سواره می‌کند

فروغ روی او چنان زند ره خیال را

که عقل پیر پردهٔ خیال پاره می‌کند

فدای ماه‌پاره‌ای شوم که تیر غمزه‌اش

دو نیمه قرص ماه را به یک اشاره می‌کند

چه لاله داغم از غمش ولیک خوش دلم که او

چو شمع ایستاده و مرا نظاره می‌کند

هر آنچه می‌کند به من نگار ماهروی من

نه چرخ کجروش نه طالع و ستاره می‌کند

شب است روز تار من ز درد بی‌شمار من

مگر بلای عشق را کسی شماره می‌کند

ز سوز آه مفتقر چرا حذر نمی‌کنی

مگر نه سوز او اثر به سنگ خاره می‌کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode