گنجور

 
غروی اصفهانی

تا رایت عشق افراخته ام

در وادی حیرت تاخته ام

هنگام قمار نظر بازی

یکجا دل و دین را باخته ام

از عشرت و شادی بی خبرم

تا با غم دل پردخته ام

از من نه عجب گر نیست نشان

در بوتۀ غم بگداخته ام

حاشا که ز کوی تو پای کشم

جز کوی ترا نشناخته ام

یک نکته ز عشق اندوخته ام

وز کف دو جهان انداخته ام

گز مفتقرم از دولت عشق

با گنج قناعت ساخته ام