گنجور

 
غروی اصفهانی

آن دل که ز عشق چه غنچه شکفت

هر نکته که گفت ز حسن تو گفت

بیدار غمت از صبح ازل

تا شام ابد یک لحظه نخفت

گوش دل هر هوشیار دلی

هر نغمه شنفت هم از تو شنفت

مژگان من دلرفته ز دست

جز خاک ره کوی تو نرفت

از اشک و سرشک روان دلم

پیداست حقیقت راز نهفت

آندل که نگشته ز طاقت طاق

حاشا که بود با عشق تو جفت

این غم که نصیب مفتقر است

هرگز ندهد از دست به مفت