گنجور

 
غروی اصفهانی

آن سینه که مهر تو مه دارد

روزی چه شبان سیه دارد

قربان وفای دلی گردم

کو جانب عشق نگه دارد

اقلیم ملاحت را نازم

کامروزه بمثل توشه دارد

جانم به فدای زنخدانی

کان یوسف حسن به چه دارد

در حلقۀ زلف خم اندر خم

یک سلسله خیل و سپه دارد

شاها دل غمزده ام گله ها

زان صاحب تاج و کله دارد

هر چند که بنده گنهکارم

گر لطف کنی چه گنه دارد

ای سرو سهی قد، مفتقرت

عمریست که چشم بره دارد