گنجور

 
غروی اصفهانی

افسوس که گوهر نفس نفیس

از کف دادی بمتاع خسیس

از یوسف عشق گذشته به هیچ

با گرگ هوی همراز و انیس

بستی ز بساط سلیمان چشم

با دیو طبیعت گشته جلیس

دردی که تر است دوا نکند

صد جالینوس و ارسطالیس

از بحث و نظر سودی نبری

هرچند کنی عمری تدریس

با صدق و صفا پیوند بکن

زن تیشه به بیخ و بن تلبیس

از مفتقر این رقم کافی

بر لوح دل صافی بنویس