گنجور

 
غروی اصفهانی

به هوای کوی تو آمدم که رها ز بند هوا شوم

به امید روی تو آمدم که مگر ز تو کامروا شوم

نه رها ز بند هوا شدم نه ز یار کامروا شدم

نه چنان دچار بلا شدم که دگر بفکر دوا شوم

همه روزه روزی من غمست همهٔ شبم شب ماتمست

نه چنان کمند تو محکم است که امید آنکه رها شوم

نه مرا بخویش دهی رهی نه ز خویشتن دهی آگهی

نه دلالتی و نه همرهی متحیرم بکجا شوم

نه ز سفرۀ تو نواله ای نه ز غمزۀ تو حواله ای

نه مرا بدرد پیاله ای کرمی که ز اهل صفا شوم

نه تراست لطف و عنایتی نه مراست قوت و طاقتی

بکدام شوری و حالتی من بینوا به نوا شوم

نه بدلنوازیم آمدی نه بسرفرازیم آمدی

نه بنغمه سازیم آمدی که ز شوق بی سر و پا شوم

نه به حال مفتقرت نظر که زند به سوی تو بال و پر

نه به سرپرستی او گذر که به زیر ظل هما شوم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode