گنجور

 
میلی

لبت در خنده با من، وز نگاهت جنگ می‌بارد

ندانم در چه فکری، خون ازین نیرنگ می‌بارد

من دیوانه با یادش چنان حیرانیی دارم

که آگه نیستم هرچند بر من سنگ می‌بارد

خیال آن لب و رخساره‌ام در دیده می‌گردد

که گه باران اشکم شور و گه گلرنگ می‌بارد

شود تا بسته را شکوه بی طاقتان، او را

ز مژگان زهر می‌ریزد، ز ابرو جنگ می‌بارد

به صحرای بلا میلی من آن ابر رسوایی

که بر اهل وفا لاف عشقم ننگ می‌بارد