گنجور

 
میلی

درآ در بوستان ساقیّ و بگشا غنچه‌سان شیشه

که زنگ از غنچهٔ دل می‌برد در بوستان شیشه

به قصد جان مخمورم غمی از هر کنار آید

معاذاللّه چه سازم گر نیاید در میان شیشه

دل اهل محبّت را عجب گر نشکند چشمش

که پرزور است می، بی‌باک ساقی، ناتوان شیشه

ز جسم لاغرم خونابهٔ دل آشکارا شد

کجا هرگز تواند داشتن می را نهان شیشه

مگر در بزم می‌گوید حدیث آن لب شیرین

که با صد تلخکامی، می‌شود شیرین‌زبان شیشه

چو سر بر آستان بینی دلم را، پا مزن بروی

که در پا می‌رود، چون بشکند در آستان شیشه

گره شد در گلویش بس که از لعل تو خون دل

به دشواری برآرد از دل پرخون فغان شیشه

زند چون با دل اهل محبّت لاف یکرنگی

سزد گر همچو گل آتش زند در خانمان شیشه

دمادم با پریرویان چو لب بر لب نهد ساغر

ز دورادور آرد آب حسرت در دهان شیشه

به بزم غم چنین کز دیده هر دم جوی خون ریزد

به اندک فرصتی قالب تهی سازد ز جان شیشه

دل ارباب معنی را می آمد عالم عرفان

که هست آن طرفه عالم را محیط بیکران شیشه

ازان گردن فراز آمد، که طوق بندگی دارد

ز بهر خدمت کیخسرو گیتی‌ستان شیشه

می خمخانهٔ هفت آسمان، بهروز دریادل

که از بزم همایون فیض او شد کامران شیشه

سخی طبعی که هرگه ساقی بزم سخا گردد

شود از فیض دست جود او، می لعل و کان شیشه

سزد چون غنچه گر صد پاره گردد از تُنُک ظرفی

شراب کبریایش را شود گر آسمان شیشه

به محشر عفو او گر جانب دُردی‌کشان افتد

کند در پای میزان، پلّهٔ طاعت، گران شیشه

درونها بس که مسرور است از کیفیّت عدلش

خورد خون و دهد بیرون، شراب ارغوان شیشه

دگر از سنگ غم در بزم شادی کی شکست افتد؟

که می را شد به دور عدل او دارالامان شیشه

چو یاد دست و شست ناوک اندازش کند، گردد

ز خون آلوده پیکان پُر، چو نار از ناردان شیشه

زهی افکنده با خورشید و مه طرح قدح نوشی

در آن مجلس که بر سرپنبه دارد ز اختران شیشه

اگر گنجایش یک جرعه ماند از می جاهت

به هفتم آسمان، هرگز نگنجد در جهان شیشه

نظر افکند گویا بر بساط کبریای تو

که دارد از حقارت خنده بر کَون و مکان شیشه

به جای باده، خواهی گر فرو ریزد شرار از وی

زند حفظ تواش بر سنگ، بهر امتحان شیشه

اگر یک ره گلو از بادهٔ لطف تو تر سازد

بماند همچو آب زندگانی جاودان شیشه

وگر از شعلهٔ قهر تو حرفی بر زبان آرد

شود با شمع در آتش زبانی همزبان شیشه

ز تاب آتش قهر تو گر نگداخت بنیادش

چرا دارد به جای مغز،‌ خون در استخوان شیشه

به بزم می که چون مهر آستین همّت افشانی

شود چون دیدهٔ ابر بهاری زرفشان شیشه

به مجلس پای تا سر گوش گردد همچو گل ساغر

چو در وصف کمالات تو بگشاید زبان شیشه

شود در بزم هر دم بهره‌مند از دستبوس تو

ازان سر می‌نهد بر پای ساغر هر زمان شیشه

چو بیند با لبت در همدمی گستاخ ساغر را

کند مافی‌الضّمیر خود به او خاطرنشان شیشه

فلک در بزم رندان از حسد افکنده گر سنگی

ز عدلت گشته بر اندام می برگستوان شیشه

ز صد سنگ ستم آسیب بر وی ره نمی‌یابد

شد از حفظ تو چون رویین‌تن صاحبقران شیشه

به دل گر بگذراند یاد ناوکهای خونریزت

شود از ترک می خوردن، درخت ارغوان شیشه

ز جام می اگر آتش فروزد ساقی دوران

تواند ساختن حفظ تو از آب روان شیشه

وگر نهی تو خواهد تا بریزد آبروی می

شود صد پاره از مهتاب ساغر چون کتان شیشه

جهاندارا! ز بس در رونق اسلام می‌کوشی

کنون چون بیضهٔ عنقاست در هندوستان شیشه

سحرخیزیّ و طاعت ز اهتمامت عام شد چندان

که هنگام صبوحی می‌شود تسبیح‌خوان شیشه

چو جام آرزو بیند شکست از سنگ استغنا

درون آید اگر بالفرض در بزم گمان شیشه

به جرم آنکه می نوشیده روزی بادهٔ گلگون

ز دهشت می‌نماید زرد چون برگ خزان شیشه

چها برگرد دل گردیدم از اندیشه تا کردم

ردیف این کلام دلکش معجزبیان شیشه

نیامد بر زبان تا در ردیف نظم، میلی را

نشد مذکور این بزم ملایک آستان شیشه

الهی تا بود کام دل میخوراگان ساقی

الا تا هست مقصود خمارآلودگان شیشه

به بزمت شیشه‌ای هر لحظه آرد ساقی دوران

که ریزد باده در جام مه و خورشید ازان شیشه