گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: «قُلْ کُونُوا حِجارَةً أَوْ حَدِیداً» الآیة...، خداوند ذو الجلال، قادر بر کمال، در ملک ایمن از زوال، در ذات و در نعت متعال، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه و تعالت صفاته، درین آیت خبر میدهد بندگان را که ما مرده را زنده گردانیم بکمال قدرت و جلال عزّت خویش، چنانک در نشئه اولی نبود بیافریدم و از آغاز نو ساختم باز در نشئه اخری پس از مردگی باز آفرینم چنانک باوّل آفریدم، من همانم که بودم، قدرت همان قدرت، عزّت همان عزّت نه نو صفتم، نه نو نعت، نه تغیّر پذیر، خالق و فاطر و جبار و حکیم و قدیر.

... «قُلِ الَّذِی فَطَرَکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ» همانست که جای دیگر گفت: «قُلْ یُحْیِیهَا الَّذِی أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّةٍ» آن مدبر بد خلف: ابیّ بن خلف استخوانی کهن گشته ریزیده برداشت و گفت: یا محمّد أ تری اللَّه یحیی هذا بعد ما قد رمّ؟ پس از آن که این استخوان بریزید و نیست گشت تو می‌گویی که اللَّه آن را زنده گرداند؟ مصطفی (ص) گفت: نعم یبعثک و یدخلک النّار، این خود زبان تفسیر است و ظاهر آیت، اما اهل فهم را درین آیت و امثال آن سرّی دیگر است و ذوقی دیگر، میگویند که اشارت باحیاء دلهای اهل غفلتست بنور مکاشفت و احیاء جانهای اهل هوی و شهوت بنسیم مشاهدت و روح مواصلت و بحقیقت حیاة آن حیاتست که روح را فتوح دهد بروح ایمان، و اگر همه جانهای عالمیان بتو دهند چون روح فتوح ایمان نداری مرده‌ای، و اگر هزار سال ترا در خاک نهند چون ریحان توحید در روضه روح تو رسته است سر همه زندگان تویی، نشان این حالت آنست که بنده از ورطه فترت برخیزد و در نجات و نجاح خود کوشد، نعیم باقی بسرای فانی بنفروشد، بزبان بیداری و بنعت هشیاری گوید:

تا کی از دار الغروری سوختن دار السّرور

تا کی از دار الفراری ساختن دار القرار

«یَوْمَ یَدْعُوکُمْ فَتَسْتَجِیبُونَ بِحَمْدِهِ» مؤمنان که سعداء ملت‌اند و امناء درگاه عزت‌اند در خاک نداء کرامت از روی لطافت با هزاران عنایت بشنوند، چون آن نداء کرامت بسمع ایشان رسد و نسیم آن سعادت بر روضه جان ایشان وزد بحمد جواب دهند و گویند: الحمد للَّه الّذی جعلنا من اهل دعوته، کذا قاله الجنید گویند حمد بسزا و ستایش نیکو خدای را که ما را بجای آن کرد که ما را خواند و بندای کرامت ما را نواخت. و گفته‌اند که حمد و شکر دلیل نعمت و منت است، چون اجابت ایشان بحمد آمد از آنست که در خاک ایشان را نعمت و نواخت بوده.

و فی الخبر: یفسح للمؤمن فی قبره سبعون ذراعا فی سبعین، ثمّ ینوّر له فیه، ثمّ یقال نم کنومة الّذی لا یوقظه الّا احبّ اهله الیه.

«وَ قُلْ لِعِبادِی یَقُولُوا الَّتِی هِیَ أَحْسَنُ» ای محمّد بندگان مرا گوی تا از سخنها آن گویند که نیکوتر است و راست تر و پسندیده‌تر و آن ذکر و ثناء خداست و یاد کرد او بر زبان و یاد داشت او در دل.

پیر طریقت گفت: ای گشاینده زبانهای مناجات گویان و انس افزای خلوتهای ذاکران و حاضر نفسهای راز داران، جز از یاد کرد تو ما را همراه نیست و جز از یاد داشت تو ما را زاد نیست و جز از تو بتو دلیل و رهنمای نیست، خدایا نظر کن در حاجت کس کش جز از یک حاجت نیست.

و یقال: احسن القول من المذنبین الاقرار و بالجرم، و احسن قول العارفین الاقرار بالعجز عن المعرفة. قال (ص) لا احصی ثناء علیک انت کما اثنیت علی نفسک، نیکوتر سخنی که مرد گنه کار گوید آنست که بجرم خود اقرار دهد و بگناه خویش معترف شود تا ربّ العزّه او را توفیق توبت کرامت کند و کار توبت بر وی تمام کند و گناهانش بیامرزد که وعده چنین داده: «وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً عَسَی اللَّهُ أَنْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ». و نیکوتر سخنی که مرد عارف گوید آنست که بعجز خود از معرفت حق اقرار دهد.

داند که کس او را جلّ جلاله بسزاء او، بحقیقت حقّ او، بحدود عزت او، نشناسد و نتواند.

ابو بکر صدّیق ازینجا گفت: سبحان من لم یجعل للخلق طریقا الی معرفته الّا بالعجز عن معرفته پاکست و بی عیب آن خداوند که عجز رهی از معرفت‌ معرفت انگاشت، ابو علی دقّاق گفت: الهی او که ترا شناخت نشناخت! پس چون بود حال او که خود ترا نشناخت؟! نصر آبادی و شاه با یکدیگر خلاف کردند، یکی گفت که او را توان شناخت و آن دیگر گفت که نتوان شناخت، شیخ الاسلام انصاری گفت: هر دو راست گفتند، او که گفت نتوان شناخت آن معرفت حقیقت حقّ است که هیچکس بآن نرسد مگر که او خود را بحقیقت خود داند و خود شناسد، و او که گفت توان شناخت شناخت عام است که جز از وی خدای نیست و با وی شریک و انباز نیست و نظیر و نیاز نیست و تشبیه و تعطیل نیست، همانست که ابو العبّاس عطاء گفت: معرفت دواست: معرفت حق و معرفت حقیقت حق، اما معرفت حق شناخت یگانگی و یکتایی اوست که خلق می‌شناسند از اسامی و صفات، و معرفت حقیقت حق خلق را طاقت آن نیست و حدود عظمت و کیفیت او کس را بآن ادراک نیست و احاطت را بآن راه نیست، یقول اللَّه تعالی: «وَ لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً و ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ»... «وَ لَقَدْ فَضَّلْنا بَعْضَ النَّبِیِّینَ عَلی‌ بَعْضٍ» پیغامبران را کرائم احوال و خصائص قربت، یکی را صفوت و یکی را خلّت، یکی را مکالمت و یکی را معراج و شفاعت و رؤیت داد وانگه ایشان را در آن خصایص بر یکدیگر افزونی داده، انبیاء را بر عالمیان افزونی داده، و رسل را بر انبیاء افزونی داده، و اولوا العزم را بر رسل افزونی داده، و مصطفی (ص) را بر اولوا العزم افزونی داده، نهایات مقامات همه بدایت مقام مصطفی است، نهایت مقامات همه پیداست و نهایت مقام وی پیدا نیست، و او را بر سرّ همه اطلاعست و کس را جز از حق بر سرّ وی اطلاع نیست، و لذلک یقول (ص): انا سیّد ولد آدم و لا فخر، کیف افتخر بهذا و انا بائن منهم بحالی واقف مع اللَّه عزّ و جل بحسن الادب لو کنت مفتخرا لافتخرت بالحقّ و القرب و الدّنوّ، فقد قال جلّ جلاله: «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّی» فلمّا لم افتخر بمحلّ الدّنو و القرب کیف افتخر بسیادة الاجناس.

آن مهمتر عالم آفتابی بود که مشرقش مکه بود و مغربش یثرب بود، کسوفش در غار بود، لیکن آن کسوفی بود که در آن کسوف صد هزار ودایع لطایف را کشوف بود، بر پیشانی مجد او این عصابه اکرام بود که: «لَعَمْرُکَ»، بر آستین عهد او این طراز اعزاز بود که: «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ»، بر در سرا پرده سرّ او این رایت ولایت بود که: «إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً» فرش رسالت آن مهتر از شرق عالم تا بغرب عالم بیفکنده، بساط نبوّت او از قاف تا بقاف بگسترده، اعلام ظلام کفر بظهور او نگونسار گشته، سریر سرور سرّ او از عرش بنات النّعش برتر نهاده، در جمله و تفصیل اوّل همه همّت او، میانه همه حرمت او، بآخر همه سوز امّت او.

آدم عزیز و مکرّم بود لکن دیو او را وسوسه کرد تا در زلّت افکند، باز فرّ و حشمت محمّد عربی بر دیو جست در کارش آورد تا میگفت: ما من احد الّا و قد وکل به قرینة من الجنّ، قیل و لا انت یا رسول اللَّه، قال و لا انا الّا انّ اللَّه تعالی اعاننی علیه فاسلم. آدم را از در قهر در آوردند سایه قهر او بر ملکی افتاد زندیقی گشت، محمّد عربی را از در لطف در آوردند سایه لطف او بر دیوی افتاد صدّیقی گشت.

... قوله تعالی: «یَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَ یَخافُونَ عَذابَهُ» همانست که جای دیگر گفت: «یَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً» اما خوف و رجا صفت مبتدیانست و رغبت و رهبت مقام منتهیان، خوف آن ترس است که عامّه مسلمانان را از معاصی باز دارد و از حرام دور کند و امل کوتاه کند، و رهبت آن ترس است که زاهدان را عیش ببرد و از جهان و جهانیان جدا کند، همه نفس خود غرامت بینند، همه سخن خود شکایت بینند، همه کرد خود جنایت بینند، مؤمن در خوف و رجا و زاهد در رغبت و رهبت معتدل باید که مصطفی (ص) گفت: لو وزن رجاء المؤمن و خوفه لاعتدلا مؤمن در دنیا امید بعافیت و نعمت میدارد و از بلاها و فتنها می‌ترسد، اینست که میگوید: «یَرْجُونَ رَحْمَتَهُ وَ یَخافُونَ عَذابَهُ» و عارف دل در مواصلت و قربت حق بسته و از عذاب قطعیت می‌ترسد، اینست که میگوید:«یَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً».