گنجور

 
مسعود سعد سلمان

اگر بخندد در دست من قدح نه عجب

که بس گریست فراوان به دست من شمشیر

همه به آهو ماند ز تو جز انگشتان

که لعل گشتست از عکس من چو پنجهٔ شیر

چو دست حنا بسته ست دست ار زنگین

از آن نداری در دست خویش ساغر زیر

اگر چه هستم تشنه بی می من از کف تو

نمی ستانم کز روی تو نگردم سیر

از آنکه دست تو بر جای جرعه گیرد جام

به حرص در کشم آن جرعه ای که ماند زیر