ای بزرگی که حسن رای تو را
هر زمان بر من اصطناعی نوست
ابر کف تو تند و پر گهرست
بحر فضل تو ژرف و پر لؤلؤست
دل شادت چو عقل بی زللست
کف رادت چو علم بی آهوست
جز تو از مهتران خطاب که کرد
بنده خویش را برادر و دوست
هم رگ و پوست خواندیم شاید
وین تمثل ز روی عقل نکوست
زآنکه چون خون و استخوان شد طبع
مر مرا خدمت تو در رگ و پوست
گر مرا جان و دل ز خدمت تو
سال و مه با صفا و با نیروست
چون تخلف کنم ز خدمت تو
که مرا اصل زندگانی اوست
یاد پشتم ز بار رنج دو تاه
گرنه در مهر تو دلم یکتوست
تربیت کردیم به نظم و تو را
تربیت کردن چو من کس خوست
آن قصیده به جنب این قطعه
راست گویی که نامه مانوست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
گرد پرگار چرخ مرکز بست
شبه مرجان شد و بلور جمست
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته بدست
کرسی افکند و برنشست برو
بازوی خواجه عمید ببست
شست چون دید گفت عز و علا
[...]
ستد و داد جز به پیشادست
داوری باشد و زیان و شکست
آمد آن حور و دست من بربست
زدم استادوار دست به شست
ز نخ او به دست بگرفتم
چون رگ دست من به شست بخست
گفت هشیار باش و آهسته
[...]
آمد آن حور و دست من بربست
زده استادوار نیش به دست
زنخ او به دست بگرفتم
چون رگ دست من ز نیش بخست
گفت هشیار باش و آهسته
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.