گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای بزرگی که حسن رای تو را

هر زمان بر من اصطناعی نوست

ابر کف تو تند و پر گهرست

بحر فضل تو ژرف و پر لؤلؤست

دل شادت چو عقل بی زللست

کف رادت چو علم بی آهوست

جز تو از مهتران خطاب که کرد

بنده خویش را برادر و دوست

هم رگ و پوست خواندیم شاید

وین تمثل ز روی عقل نکوست

زآنکه چون خون و استخوان شد طبع

مر مرا خدمت تو در رگ و پوست

گر مرا جان و دل ز خدمت تو

سال و مه با صفا و با نیروست

چون تخلف کنم ز خدمت تو

که مرا اصل زندگانی اوست

یاد پشتم ز بار رنج دو تاه

گرنه در مهر تو دلم یکتوست

تربیت کردیم به نظم و تو را

تربیت کردن چو من کس خوست

آن قصیده به جنب این قطعه

راست گویی که نامه مانوست