گنجور

 
مسعود سعد سلمان

جهان را عقل راه کاروان دید

بضاعتهاش خوان استخوان دید

همه ترکیب عمرش در فنا یافت

همه بنیاد سودش بر زیان دید

خرد خیره شد آنجا کز جهالت

گروهی را ز صانع بر گمان دید

چرا شد منکر صانع نگویی

کسی کو کالبد را عقل و جان دید

چنان چون بینی اندر آئینه روی

بد و نیک جهان چشمم چنان دید

بسی چشم سرم دید آشکارا

دو چندان چشم سر اندر نهان دید

ز تاریکی و محنت آن ندیدم

که بتوانند مردان جهان دید

اگر به بینم از هر کس عجب نیست

به تاریکی فراوان به توان دید

ز سر من از آن دشمن خبر یافت

که بر رویم ز خون دل نشان دید

گل زردم به رخ بر غم از آن کاشت

که از چشمم دو جوی آب روان دید

سبک در بوته زد مسکین تنم دست

که بر گردن گنه بار گران دید

ز ناشایست کردن شرمش آمد

که بر دو کتف خود بار گران دید

فراوان بی خرد کاندر جهان او

غم و شادی ز لعل این و آن دید

خرد آن داشت کو نیک و بد خویش

ز ایزد دید نه از آسمان دید

گل بی خار اندر گلشن دهر

به چشم تیز بین کی می توان دید