گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا

چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا

چرا خورم غم فردا وزآن چه اندیشم

که نیست یک شب جان مرا امید بقا

چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم

نماند خواهم چون شمع زنده تا فردا

همی بنالم چون چنگ و خلق را از من

همی به کار نیاید جز این بلند نوا

همی کند سرطان وار باژگونه به طبع

مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دو تا

اگر ز ماه وز خورشید دیدگان سازم

به راه راست درآیم به سر چو نابینا

ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد

غریب مانده برین آسمان بی پهنا

گر آنچه هست بر این تن نهند بر کهسار

ور آنچه هست درین دل زنند بر دریا

ز تابش آب شود در در میان صدف

ز رنج خون شودی لعل در دل خارا

مرا چون تیغ دهد آب آبگون گرودن

هر آنگهی که بنالم به پیش او ز ظما

چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل

در آب دیده کند غرق تا به فرق مرا

قضا به من نرسد زآنکه نیست از من دور

نشسته با من هم زانوی منست این جا

به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی

ز نزد من به زمین بر پراکنند قضا

ز تاب و تف دمم سنگ خاره خاک شدست

در آب چشمم از آن خاک بردمید گیا

نبشتنی را خاکستر است دفتر من

چون خامه نقش وی انگشت من کند پیدا

بماند خواهد جاوید کز بلندی جای

نه ممکن است که بروی جهد شمال و صبا

مکن شگفت ز گفتار من که نیست شگفت

از این که گفتم اندیشه کن شگفت چرا

عمید مطلق منصور بن سعید که چرخ

ز آستانه درگاه او ستد بالا

جواد کفی عادل دلی که در قسمت

ز بخل و ظلم نیامد نصیب او الا

که جام باده به ساقی دهد به دست تهی

به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا

به مکرمات تو دعوی اگر کند گردون

بسنده باشد او را دو کف تو دو گوا

امام عالم و مطلق تو را شناختمی

اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا

نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت

اگر ز گلها درنامدی گل رعنا

بهاری ابر به کف تو نیک مانستی

به رعد اگر نزدی در زمانه طبل سخا

شبی به اصل خود از خار و از صدف گل و در

ز روزگار بهاری و ز آفتاب ضیا

ز چرخ گردون مهری ز کوه ثابت زر

ز چشم ابر سرشکی ز حد تیغ مضا

درست و راست صفات تو گویم و نه شگفت

درست و راست شنیدن ز مردم شیدا

شگفت از آنکه همه مغز من محبت توست

ار آنکه کوه رسیل است مرمرا به صدا

چون من به سنت در اطاعت تو دارم تن

فضایل تو به من بر فریضه کرد ثنا

دلیروار همی وصف تو نیارم گفت

ز کفر ترسم زیرا که نیستت همتا

چه روز باشد کانجاه سازدت گردون

که من درآیم و گویم تو را ثنا به سزا

مرا نگویی از اینگونه چند خواهم دید

سپید و چنگ ز روز و ز شب زمین ز هوا

فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب

زمین ز گردون گه کهربا گه مینا

همی چه گویم و دانم همی کجا بینم

من آنچه گویم اینست عادت شعرا

دعای من ز دو لب راست تر همی نشود

بدان سبب که رسیدم به جایگاه دعا

ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد

نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا

مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار

مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف و شتا

نگر به دیده چگونه نمایدم خورشید

چو آفتاب نماید مرا به دیده سها

گر استعانت و راحت جز از تو خواستمی

دو چنگ را زدمی در کمرگه جوزا

همیشه بادی بر جای تا همیشه بود

به جای مرکز غبرا و گنبد خضرا

چو چرخ مرکز جاه تو را شتاب و سکون

چو طبع آتش رأی تو را سنا و ضیا