گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

این چنین رنج کز زمانه مراست

هیچ دانی که در زمانه کراست

هر چه در علم و فضل من بفزود

همچنانم ز جاه و مال بکاست

نیستم عاشق از چه رخ زردم

نیستم آهو از چه پشت دوتاست

ای تن آرام گیر و صبر گزین

که هر امروز را ز پس فرداست

مشو آنجا که دانه طمع است

زیر دانه نگر که دام بلاست

خویشتن را خلق مکن بر خلق

برد نو بهتر از کهن دیباست

زان عزیز است آفتاب که او

گاه پیدا و گاه ناپیداست

همه از آدمیم ما لیکن

او گرامی ترست کو داناست

همه آهن ز جنس یکدگر است

که همه از میانه خار است

نعل اسبان شد آنچه نرم آهن

تیغ شاهان شد آنچه روهیناست

نه غلط کردم آنکه داناییست

برسیده به هر مراد و هواست

هنر از تیغ تیز پیدا شد

که بدو شاه قبضه را آراست

باژگونه است کار این گیتی

زین همه هر چه گفتم از سوداست

هر که او راست باشد و بی عیب

بر وی از روزگار بیش عناست

به همه حال بیشتر ببرند

هر درختی که شاخ دارد راست

تو چنان برگمان که من دونم

سخن من نگر که چون والاست

اصل زر عیار از خاک است

اصل عود قمار نه ز گیاست

این شگفتی نگر کجا سخنم

نکته زاید همی و آید راست

گرچه پیوسته شعر گویم من

عادت من نه عادت شعر است

نه طمع کرده ام ز کیسه کس

نه تقاضاست شعر من نه هجاست

همچو ما روزگار مخلوق است

گله کردن ز روزگار چراست

گله از هیچ کس نباید کرد

کز تن ماست آنچه بر تن ماست

کرم پیله همی به خود بتند

که همی بند گرددش چپ و راست

ار خسی افتدت به دیده منال

سوی آن کس نگر که نابیناست

حذر از تو چه سود چو برسد

لابد آنچ از خدای بر تو قضاست

شادمانی به عمر کی زیبد

چون حقیقت بود همی که فناست

صعب باشد پس هر آسانی

نشنیدی که خار با خرماست

مکرمت را یکی درخت شناس

که برو برگ وی ز شکر و ثناست

آفتابش ز نور نورانی است

آب او از مروت است و سخاست

سایه دارست و اهل دانش را

زیر آن سایه ملجاء و مأواست

مکرمت کن که بگذرد همه چیز

مکرمت پایدار در دنیاست