گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای به عارض سپید و زلف سیاه

چون لب خود نبید لعل بخواه

روی دولت سپید و قصر سپید

روز دشمن سیاه و چتر سیاه

مملکت را هزار شمع فروخت

می بیار ای به روی شمع سیاه

تا می چند جانفزای خوریم

بر بساط بقای دولت و شاه

شه ملک ارسلان بن مسعود

ملک عدل ورز داد پناه

پادشاهی که بر بزرگی او

دارد اقبال او هزار گواه

ای خداوند بندگی تو را

گیتی اقرار کرده بی اکراه

آفتابی به وقت پاداشن

آسمانی به گاه پاد افراه

ناصحت را نکرد گیتی رد

دشمنت را نداشت چرخ نگاه

روزگار تو هر چه راست نهاد

نکند گشت روزگار تباه

راز تو با زمانه پیمان بست

چون ز راز زمانه گشت آگاه

دست ظلم دراز دست شده

کرد عدل تو از جهان کوتاه

روزگار گناهکار امروز

باز گردد همی به عذر گناه

گاه و بیگاه زر همی بارد

تا ز تو گاه شاد شد ناگاه

نه عجب گر ز ابر بخشش تو

برگ زرین دمد به جای گیاه

مهر گویی که از چهارم چرخ

روی توست از چهار پر کلاه

خا بوسد سپهر هر روزی

پیش تخت تو بامداد پگاه

گشت خورشید چرخ روشن چشم

چون سوی دولت تو کرد نگاه

دید روی تو چشم چشمه مهر

گفت شاها علیک عین الله

با تو یک روی شد جهان در روی

با تو یکتاه شد جهان دوتاه

ملک آراست از سپاه سپهر

هین برآرای چون سپهر سپاه

از خراسان چو بار برداری

سوی ملک عراق در کش راه

مملکت ها ستان و شاهان بند

پادشاهی فزای و دشمن کاه

خسروان بزرگ هفت اقلیم

خاک روبند پیش تو به جباه

زیر زخمت چه تاب دارد کوه

پیش صرصر کجا برآید کاه

شیر شرزه چو از نخیز بخاست

بیش در بیشه نگذرد روباه

دشمن تو اگر شود بیژن

نیست جاش از جهان مگر تک چاه

تا ز گردون همی فروزد روز

تا ز دوران همی فزاید ماه

چون فروزنده روز بادت ملک

چون فزاینده ماه بادت جاه

ناصح دولت تو دانش پیر

عون ملک تو دولت برناه