گنجور

 
مسعود سعد سلمان

دو مساعد یار و دایم جفت و با هم همزبان

شکل و رنگ این و آن چون گلبن و سرو روان

با لباس حور عین با صورت خلد برین

با جلال آفتاب و با کمال آسمان

دوستان دارند ایشان هر یکی بس بی شمار

عاشقان دارند ایشان هر یکی بس بیکران

دوستان اندر ثناشان جمله بگشاده دهن

عاشقان اندر هواشان یکسره بسته میان

آفتاب و آسمان و کوه و دریا زیر این

پیل مست و ببر تند و شیر غران زیر آن

گاهشان باشد قرار و گاهشان باشد مدار

گاه بر مرکز بوند و گاه بر باد وزان

با بها گشته ز اقبال شهنشاه زمین

یافته زینت ز فر شهریار کامران

شاه محمودبن ابراهیم سیف الدوله آنک

ناورد چون او شهنشاهی فلک در صد قران

عز ملت شاه غازی آنکه از تأیید بخت

پایه کیوان شده هر پای تختش را مکان

پادشاهی چشم و روشن رایش اندر وی بصر

شهریاری جسم و عالی نامش اندر وی روان

مدحت او چاکران را سوی هر نعمت دلیل

خدمت او بندگان را سوی هر دولت نشان

دوستانش را خزان و زهر او چون نوبهار

دشمنانش را بهار از کینه او چون خزان

تا پدید آمد چو آتش تیغ او اندر مصاف

همچو سیماب از جهان شد بدسگال او نهان

ای نهاده قدر تو بر تارک عیوق پای

همت عالی تو با مشتری کرده قران

خلعتی دادت شهنشاه جهان از خاص خویش

از بدایع همچنان چون نوشکفته بوستان

گرد بر گردش نوشته دست پیروزی و عز

نام تو خسرو که گردی در جهان صاحبقران

همچنین بادا شهنشاه زمانه همچنین

فرخ و فرخنده بادت خلعت شاه جهان

تا بگردد آسمان و تا بتابد آفتاب

تا بپاید مرکز و بر وی بروید ارغوان

شاه گیر و شاه بند و مال بخش و داد ده

دیر زی و شاد باش و ملک گیر و ملک ران