گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

بیار آن مه دیده و مهر جان

که بنده‌ست و چاکر ورا این و آن

از آن ماه‌پروردهٔ مهر‌بخت

که از ماه تن دارد از مهر جان

چو بر کف گرفتیش گویی مگر

همی بر سمن بشکفد ارغوان

چو بر لب نهادیش گوید خرد

مگر آب نار است یا ناردان

ازو کس دهان ناف آهو نکرد

که نه زهره بستد ز شیر ژیان

چنان باشد اول که گویی مگر

ز سستی تنش را برآید روان

چنان گردد آخر که گویی تنش

دو دل دارد از باب زور و توان

چو گردد جوان پیر بوده چمن

می پیر زیبد ز دست جوان

زمین را ز دیبا بیاراستند

که روید همی لاله و ضیمران

سر کوه با افسر اردشیر

تن باغ با کسوت اردوان

چو افعی بپیچد همی شاخ از آنک

زمرد همی خیزد از خیزران

اگر دیده او شکوفه است زود

شود گفته چون دیده افعوان

چو شد زعفران بیز نگشاد هیچ

دهان را به خنده همی بوستان

کنون لب ز خنده نبندد همی

چو دامن تهی گشتش از زعفران

مرا ای به حسن تو خوبی ضمین

به مهر تو جانی‌ست کرده ضمان

بهار ار نباشد مرا باک نیست

که قد تو سرو است و روی ارغوان

تو ماهی و صدر من از تو فلک

تو حوری و بزم من از تو جنان

چو برداشتی جام روشن نبید

تو آن را قرین مه و زهره خوان

چو خرچنگم و شادی افزایدم

بلی چون کند ماه و زهره قران

بده می که تا یاد آید مرا

ز شبدیز در زیر برگستوان

چو نازی به عزم شکار عدو

چو دیوی به زیر شهاب سنان

چو چرخی روان در طلوع و غروب

چو کوهی دوان در ضراب و طعان

کمانش دو پای است و تیرش دو دست

ولیکن به جستن چو تیر از کمان

ز سُمش همی در کف نعل‌بند

شکسته شود پتک‌های گران

به داس آنچه بر دارد از نعل او

دگر اسب را نعل بستن توان

همی سایه با او برابر رود

گه سبق اگر نه ببردی رهان

به دریای خون کشتی جانور

رکاب و عنان لنگر و بادبان

بجنبد چو کوه ار بداری رکاب

بپرد چو باد ار گذاری عنان

نه کشتیست ابریست بارانش خوی

برو تازیانه ست باد بزان

خروشنده رعدش چو غران صهیل

درخشنده نعلش چو برق یمان

یکی پرنیان رنگ پرنده ای

که سندانست با زخم او پرنیان

چو از آتش نعل آهن تنان

ز گرد سپه سر برآرد دخان

تو گویی که در بوته کارزار

زبرجد همی حل کند بهرمان

ز محسوس برتر به حد و گهر

ز معقول کمتر به کردار و شان

ز چیزی که حس یقین عاجزست

نیابد عقل و گمان وصف آن

صفت چون کنم گوهری را که او

فزون از یقین است و دور از گمان

شد آسوده از قبضه او کفم

از آنم چنین رنجه و ناتوان

کنون لعبتی تیزتگ بایدم

که انگشت من باشدش زیر ران

دل ما نهانست و رازش پدید

دل او گشادست و رازش نهان

زبان درست از گشاده دهن

کند هر چه خواهیم گفتن بیان

پس او ضد ما آمد اندر سخن

که بسته دهانست و کفته زبان

اگر دو زبانست نمام نیست

در آن دو زبانیش عیبی مدان

که او ترجمان زبان و دلست

جز از دو زبان چون بود ترجمان

اگر استخوانیست از شکل و رنگ

چرا گشت ازو خون تیره روان

به فر همایست لیکن همای

نیارد ز منقار سود و زیان

همای استخوان خورد و هرگز که دید

که فر هما آید از استخوان

چو مرغیست در بوستان خرد

سراینده نامه باستان

اگر ممکنستی به حق خدای

من از دیدگان سازمش آشیان

ازیرا که در مدح خاص ملک

جهانی به هم برزند یک زمان

محمد که رایش مه از آفتاب

محمد که جاهش بر از آسمان

شرف گوهر خدمتش را به طوع

چو جزع یمانست بسته میان

کم از پایه قدر او هفت چرخ

کم از مایه خشم او هفتخوان

نهان گرددی قرص گیتی فروز

اگر گرددی همت او عیان

زهی رای تو مایه هر مثل

زهی جود تو اصل هر داستان

نه یکساله عمر تو گشته ست چرخ

نه یکروزه جود تو دادست کان

دهان و کفت ابر و خورشید شد

که آن در نثارست و این زرفشان

نه این از پی آن ببیند اثر

نه این از ره آن بیابد نشان

چو جاه تو شد عدل را بدرقه

چو رای تو شد ابر را دیدبان

شود در پی راه بخل و نیاز

سخا و عطای تو در هر مکان

ز جود تو چون گشت مال و نیاز

شکسته سپاه و زده کاروان

نخواهی ثنا تا عطاهای تو

ستانندگان را بود رایگان

نجویی همی مایه را هیچ سود

زهی سخت بی باک بازارگان

عیار سخا را به عامه شمر

چو حملان بر آن افکند امتنان

تو یک عیب داری و خالی ز عیب

نباشد مگر ایزد مستعان

بگفتم همه عیب اینست و بس

که جودست بر گنج تو قهرمان

تو انصاف ده چون بماند رمه

چو از گرگ درنده سازی شبان

جهان بزرگی تو نشگفت اگر

عطای تو گنجی بود شایگان

به وصف تو ای کرده وصفت ملک

به مدح تو ای گفته مدحت جهان

ز معنی همی آن فراز آمدم

که لفظش نگنجد همی در دهان

بترسد همی کشتی نظم من

که دریای مدحت ندارد کران

به سازنده آسمان و زمین

طرازنده نوبهار و خزان

که از بهر بخشش نگویم ثنا

تو را ای به بخشش زمین و زمان

نه محکم بود مرکز دوستی

چو پرگار باشد بر او سوزیان

فزونست ده سال تا من کنون

نه با دوستانم نه با دودمان

نه دل بیندم لذت نوبهار

نه تن یابدم نعمت مهرگان

من آن خوارم اندر جهان ای شگفت

که نیکو نگه داردم پاسبان

به حصن حصین اندرم آرزوست

که بینند حصن حصینم حصان

ز من دوستان روی برتافتند

نه کس دستیار و نه کس همزبان

ز نامم دهانشان بسوزد مگر

که هرگز نگفتند چون شد فلان

اگر مرده ام هم بباید کفن

وگر زنده ام هم بیرزم به نان

اگر گوهرم چند خواهد گرفت

عیارم چو زر این سپهر کیان

چه درآتش حبس بگدازدم

نه بر سنگ گوهر کنند امتحان

مرا جای کوهست و اندوه کوه

تنم در میان دو کوه کلان

فلک بر سرم اژدهایی نگون

زمین زیر من شرزه شیر ژیان

نه در زیر دندان آن تن ضعیف

نه با زخم چنگال این دل جبان

به رنج ار بکاهم ننالم ز غم

ز چرخ ار بمیرم نخواهم امان

چو کورست گردون چه خیر از هنر

چو کرست گردون چه سود از فغان

نه روز و شب این روزگار ابلقست

سرشتست در طبع ابلق خران

زمانه که با چون منی بد کند

چرا خواندش عقل بسیار دان

وگر چرخ کرد این بدیها چرا

بدین گشت با چرخ همداستان

جهان را چو من هیچ فرزند نیست

به من بر چرا گشت نامهربان

همه کام دلخواه از اقبال بین

همه داد سر بر ز دولت ستان

ز رای تو قدر تو چون مهر و ماه

ز خوی تو صدر تو چون مشک و بان

مبیناد عمر تو بوی فنا

مبیناد جاه تو روی هوان

به دولت به ناز و چو دولت به پای

ز نعمت به بال و چو نعمت بمان

به هر باغ چهرت چو گل تازه روی

به هر بزم طبعت چو مل شادمان

ز اقبال و افضال هر ساعتی

طریقی گشای و نهالی نشان

چو اختر همه تازگی ها بیاب

چو گردون همه آرزوها بران