گنجور

 
مسعود سعد سلمان

چون نهان گشت چشمه روشن

خاک را تیره گشت پیرامن

شب پر از در و گوهر و لؤلؤ

از گریبان چرخ تا دامن

از نهیب شب دراز و سیاه

برمیده کواکب از مسکن

متفرق بنات نعش از هم

به هم اندر خزیده نجم پرن

هست دیوار و بام را گویی

از سیاهی شب درو روزن

شب تاریک سرمه بود مگر

که ازو چشم زهره شد روشن

من بگشته ز حال و صورت خویش

در غم آن نگار سیم ذقن

گشته از ضعف همچو بی تن جان

مانده بر جای همچو بی جان تن

مونسم شمع و هر دو تن گریان

من ز هجر بت او ز مهر لگن

اشک او بر مثال زر عیار

اشک من از قیاس در عدن

همچو جان منش بسوزش دل

همچو رنگ منش به رنگ بدن

بر گل نظم چون هزار آوا

تا گه صبح می سرایم من

مدحت صاحب اجل منصور

مفخر آل احمد بن حسن

آنکه در آفرینش عالم

غرض او بد ز ایزد ذوالمن

از پی طبعش آفریده نشاط

وز پی مدحش آفریده سخن

آسمان گر ز همتش بودی

گشتی ایمن ز قحط و آز زمن

زادی از بوستان ز زر ترنج

رستی ا ندر چمن ز سیم سمن

ای گزیده چو علم در هر باب

وی ستوده چو فضل در هر فن

خلق و طبع تو گوهر و درست

حزم و عزم تو آتش و آهن

چون مدیحت مرا فصیح کند

حشمت تو مرا کند الکن

گر به خدمت همی کنم تقصیر

تات بر من تبه نگردد ظن

که همی من به خود بپردازم

از بلای زمانه ریمن

دوست تا از برم جدا گشتست

در برم دشمن است پیراهن

دوستان چون جفا کنند همی

من چه امید دارم از دشمن

گرچه دورم ز مجلس سامیت

من ازین بخت و دولت توسن

همچو قمری به باغ دولت تو

هستم استاده و گشاده دهن

می سرایم ثنا و مدحت تو

طوق مهرت فکنده بر گردن

تا دهد نور چرخ را خورشید

تا دهد زیب باغ را سوسن

دست تو سوی جام های نبید

چشم تو سوی لعبتان ختن

اصل جاه از جهان فضل بگیر

بیخ بخل از زمین آز بکن