گنجور

 
مسعود سعد سلمان

دلم از نیستی چو ترسا نیست

تنم از عافیت هراسانیست

در دل از تف سینه صاعقه ایست

بر تن از آب دیده طوفانیست

گه دلم باد تافته گوئیست

گه تنم خم گرفته چوگانیست

موی چون تاب خورده زوبینی است

مژه چون آب داده پیکانیست

همچو لاله ز خون دل روئیست

چون بنفشه ز زخم کف رانیست

روز در چشم من چو اهرمنی ست

بند بر پای من چو ثعبانیست

زیر زخمی ز رنج زخم بلا

دیده پتکی و فرق سندانیست

راست مانند دوزخ و مالک

مر مرا خانه ای و دربانیست

گر مرا چشمه ای است هر چشمی

لب خشکم چرا چو عطشانیست

بر من این خیره چرخ را گویی

همه ساله به کینه دندانیست

نیست درمان درد من معلوم

هست یک دردکش نه درمانیست

نیست پایان شغل من پیدا

هست یک شغل کش نه پایانیست

من نگویم همی که این شر و شور

از فلانیست یا ز بهمانیست

نیست کس را گنه چو بخت مرا

طالعی آفریده حرمانیست

نیست چاره چو روزگار مرا

آسمانی فتاده خذلانیست

نه ازین اخترانم اقبالست

نه ازین روشنانم احسانیست

تیز مهری و شوخ برجیسی است

شوم تیری و نحس کیوانیست

گرچه در دل خلیده اندوهی است

ورچه بر تن دریده خلقانیست

نه چون من عقل را سخن سنجی

نه چو من نظم را سخندانیست

سخنم را برنده شمشیری است

هنرم را فراخ میدانیست

دل من گر به جویمش بحریست

طبع من گر بکاومش کانیست

طبع دل خنجری و آینه ایست

رنج و غم صیقلی و افسانیست

تا شکفته است باغ دانش من

مجلس عقل را گلستانیست

لعبتانی که ذهن من زاد است

لهو را از جمال کاشانیست

نیست جایی ز ذکر من خالی

گرچه شهریست یا بیابانیست

بر طبع من از هنر نو نو

هر زمانی عزیز مهمانیست

نکته ای رانده ام که تألیفی است

قطعه ای گفته ام که دیوانیست

همتم دامنی کشد ز شرف

هر کجا چرخ را گریبانیست

گر خزانیست حال من شاید

فکرت من نگر که نیسانیست

ور خرابیست جای من چه شود

گفته من نگر که بستانیست

سخن تندرست خواه از من

گرچه جان در میان بحرانیست

تجربت کوفته دلیست مرا

نه خطایی در او نه طغیانیست

قسمت نظم را چو پرگاریست

سختن فضل را چو میزانیست

انده ار چه بدآزمون تیریست

صبر تن دار نیک خفتانیست

ای برادر برادرت را بین

که چگونه اسیر زندانیست

بینواییست بسته در سمجی

بانوا چون هزار دستانیست

تو چنان مشمرش که مسعودست

با دل خویش گو مسلمانیست

مانده در محکم و گران بندیست

مانده در تنگ و تیره زندانیست

اندران چه همی نگر امروز

کاو اسیر دروغ و بهتانیست

گر چنین است کار خلق جهان

بد پسندیست نابسامانیست

سخت شوریده کار گردونیست

نیک دیوانه سارگیهانیست

آن برین بی هوا چو مفتونی است

وان بر این بیگنه چو غضبانیست

این به افعال همچو تنینی است

وان به اخلاق سخن شیطانیست

این لجوجیست سخن پیکاریست

وان رکیکیست سست پیمانیست

هر کسی را به نیک و بد یک چند

در جهان نوبتی و دورانیست

مدبری را زیادتست به جاه

مقبلی را ز بخت نقصانیست

این تن آسوده بر سر گنجیست

وان دل آزرده در دم نانیست

هر کجا تیز فهم داناییست

بنده کند فهم نادانیست

تن خاکی چه پای دارد کو

باد جان را دمیده انبانیست

عمر چون نامه ای است از بد و نیک

نام مردم بر او چو عنوانیست

تا نگویی چو شعر برخوانم

کاین چه بسیار گوی کشخانیست

کرده ام نظم را معالج جان

زآنکه از درد دل چو نادانیست

کز همه حالتی مرا نظمی است

وز همه آلتی مرا جانیست

می نمایم ز ساحری برهان

گرچه ناسودمند برهانیست

بخرد هر که خواهدم امروز

خلق را ارز من چه ارزانیست

تو یقین دان که کارهای فلک

در دل روز و شب چو پنهانیست

هیچ پژمرده نیستم که مرا

هر زمان تازه تازه دستانیست

نیک و بد هر چه اندرین گیتیست

به خرابیست یا به عمرانیست

آدمی را ز چرخ تاثیریست

چرخ را از خدای فرمانیست

گشته حالی چو بنگری دانی

که قوی فعل حال گردانیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode