گنجور

 
ملا مسیح

در آن نزدیک نقش پای ده سر

نموده رام دل خ ون را برادر

قریب نقش پایش دید از دور

به چشم خویش نقش پای آن حور

تمامی ماجرای آن پری رو

موافق یافت با قول جتا یو

ز عین بیخودی بر سرو طناز

عتاب آمیز حرفی کرد آغاز

که ای پر کار و عاشق کش بیا زود

زیان من نه چندانت بود سود

برای کشتنم جای نهانی

بیا ای جان که مردم زان که جانی

دریغا کین چنین رنگ کف پا ی

دریغ از دیدهٔ من داشتی وای

گناه از مردم چشمم چه دیدی؟

که خاک راه بر چشمم گزیدی

چو من گریان به جان ریش می گفت

سرودی حسب حال خویش می گفت

جبین مالید بر نقش کف پای

زمین را کرده پی آن انجم اندای

من آن گلدستۀ گلهای داغم

که می سوزد نسیم از کشت باغم

ندانم کس چه سازد با چنین یاس

گل داغم پر از ماران الماس

کباب تر بر آتش خون نبارد

که بهر سوز دل من گریه آرد

زیارت خانۀ پروانه شد دل

که آتش شعله زد زین خرمن گل

من و پروانه هم مشرب دو یاریم

که در جان تخم آتشها بکاریم

گل داغی به دست آریم ناکام

که ماند زو گلاب خوش وفا نام

چوگل پروردن از غم پیشۀ ماست

وفا در دل گلاب شیشۀ ماست

خمار مستی خود برشکستم

ز جامِ نیستی، دیوانه مستم

به زاری آنچنان از خویشتن رفت

که گویی مرغ روحش از بدن رفت

چو جیب خور، گریبان ر ا زده چاک

چو صوفی در سماع افتاد بر خاک

کجایی ای دل و جانم فدایت

هزاران جان فدای خاک پایت

به ذوق وصل تو گشتم بد آموز

مرا تاب جدایی نیست امروز

من آنم کز تو بر دامان عصمت

برم از سایۀ جبریل غیرت

بود بر جا اگر جان در گداز است

که بر تو دست ابلیسی دراز است

چنین خونابه باران گشت مدهوش

زبانش دوست گویان ماند خاموش

سرش بگرفت بر زانو برادر

به رویش زد گلاب اشک پرور

ز مستیهای عشق آن گل اندام

به بیهوشی فتاده صبح تا شا م

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode