گنجور

 
ملا مسیح

چو باز آمد به خود لختی شبانگاه

فکنده چشم پر خون بر رخ ماه

مشابه دید روی دلستان را

صنم پنداشت ماه آسمان را

ز بس کز جام شوقش دل شد از دست

زمین تا آسمان نشناخت چون مست

چو دیوانه ز ماه نو برآشفت

به ماه چارده رو کرده می گفت

کجا بودی ندیدم رویت از دوش

بیا تا بر کشم اکنون در آغوش

بسا کز درد دل شد گریه افزون

ز کوه غم بر آمد چشمۀ خون

به لچمن فرض شد تیمار خواری

مریض عشق را بیمار داری

که ای لب تشنه آب ار نیست موجود

توان از صبر پی بردن به مقصود

مراد دل که گنج ناپدید است

یقین دان صبر قفلش را کلید است

مکن یکبار دست و پای خود گم

برین بی طاقتی خود کن تب سم

نه ازهر غم همی ما را سرشتند

به خاک آدم اول دانه کشتند

شناسد لذت غم هر که مرد است

که مردانه رود هر جا که درد است

جوابش داد و بر کرد از جگر آه

میان بسته به جست و جوی آن ماه

که با من همرهی کن ت ا توانی

ترا باید مرا تنها نمانی

چو هم ت گر شوی یکدل به کارم

شود روزی یقین همراه یارم

سخن گفت و کمر بست و روان شد

تن مرده به جست و جوی جان شد