گنجور

 
ملا مسیح

دل از عشق محمد ریش دارم

رقابت با خدای خویش دارم

حقیقت ناز دارد بر مجازم

به معشوق خدای عشقبازم

درین میدان نیامد همچو من مرد

به عشقم عاشقی ها می توان کرد

رسول اندر حقیقت جز خدا نیست

بدین پیغام جبریل آشنا نیست

چو خورشید نخستین شد گل اندود

محمد نام کردش بخت محمود

محمد نیست جز آئینه ای بیش

تو در وی می نمایی جلوهٔ خویش

بدان جلوه به جان خاطر نهادی

به داد حسن خود انصاف دادی

نیاز خودکنی در بی نیازی

به خود نازی اگر بر خویش نازی

ببین آیینه و بر خویش می ناز

جهان قربان ازین هم بیش می ناز

ز عشق خود شدی شرمنده خویش

که خود را نام کردی بندهٔ خو یش

و گر نه کی پسندد عقل مخلوق

که خالق عاشق و مخلوق معشوق

درین جا دم ز مایی و تویی نیست

شمارم شد غلط ورنه دویی نیست

دو بیند هر یکی را چشم کم نور

تو خواهی اولم خوان خواهی ام کور

ندارد کس ز تو بیشی و پیشی

اگر عینی و گر عکس آن خویشی

ز جزء و کل سخن گفتن ندانم

پیامت را فدا یی باد جانم

ترا بشناسد آن کو حق شناس است

خدایا این چه تغییر لباس است !

اگر کفر است حرفم گو مکن گوش

ازین گفتن نخواهم ماند خاموش

بنازم کز کمال مهربانی

پیام خویشتن خود می رسانی

بسا باشد که شاه هفت کشور

گدایانه لباس فقر در بر

به شب گرد د نهان هر سو گدا وار

ز هر نیک و بد عالم خبردار

در آن دم هر که بشناسد که شاه است

اگر گوید که تو شاهی گناه است

چو خاموشی رضای شاه داند

ز بهر مصلحت خاموش ماند

گشایم چند راز دل چو مستان

من و نعت تو چون ظاهر پرستان