گنجور

 
ملا مسیح

به نام ساقی دور پیاپی

که هم جام است و هم مستی و هم می

حریف خلوت هر درد آشام

سرانجام خمارِ بی سرانجام

نه از بد مستیِ کس در شکایت

نه از کج نغمگی بوی کنایت

چنین ساقی و ما مخمور تا چند؟

ز بزم شاهد خود دور تا چند؟

اگر هشیار و مخمور میی هست

مدار از دامن ساقی خود دست

مسیحا ! رو زبان زین نغمه بر بند

مشو مغرور ز الطاف خداوند

ز لطف شاه نبود اعتباری

بسان بنده باید کردگاری

حذر کن از زبان تیغ گوهر

که از تیغ زبان تیغ است بر سر

نمی گویم زبان زین نغمه درکش

همین پرده به آهنگ دگرکش

دهان از چشمۀ حیوان بشویم

پس آنگه نام پاکش باز گویم

به جان گر وا دهان خویش کردم

هم از یاد تو با من می زند دم

حلاوت داد ذکرش کام جان را

شکر رشوت دهم شیرین زبان را

به نام نکته گیر نکته دانان

زبان دان زبان بی زبانان

ز بحر قدرتش گردون حبابی

ز نیل رحمتش دریا سرایی

چنان رحمت به لطف او گواه است

که طاعت نزد عفو او گناه است

گنه طاعت شود چون او پسندد

ملک عاصی چو لطفش در ببندد

به دست لطف او نازان گنهکار

چو من عاصی به بخشایش سزاوار

ز بیم قهر او سرگشته عالم

چه جبریل و چه ابلیس و چه آدم

که آدم را خلافت بخش انعام

که همچون مرغ سازد دا نه اش دام

عتابد نوح را بی جرم چندان

که از چشمش گشاید موج طوفان

شکار قدرتش دان کز هوائی

به دام عنکبوت افتد همائی

رخ گل کرد بی گلگونه گ لرنگ

قبای لاله پرخون ساز بی جنگ

کشیده سرمه، چشم آهوان را

خبر نی میل را نی سرمه دان را

چو در صورتگری صنعت بپرداخت

ز آب و خون چمن زار ارم ساخت

زبان را داد ذوق جانفشانی

که شد لب ریز آب زندگانی

به گوش از سمع داد آن نوش بر نوش

که چون فرهاد گشت از ذوق بیهوش

به چشم از نور بینش بخشد آن دست

که از گل چیدن نظاره شد مست

لبالب ساخت دل از گنج گوهر

ز خاموشی نهاده قفل بر در

سپرده پس کلیدی آن زبان را

که تا بخشد زکات بحر و کان را

نمک دار حدیث خوش زبانان

شکر ریز لب شیرین دهانان

جدا با هر دلی ناز و نیازش

کسی آگاه نی از کنه رازش

ز مادر و ز پدر صد چند دلسوز

نوشته وی برات رزق امروز

کریمی شیوهٔ خواهش گزیده

کند بخشش ره خواهش ندیده

به شادی پر از و در بی گناهی

به بازی طفل زو در پادشاهی

کند عفوش گنه را عذر خواهی

گناهی نیست غیر از بی گناهی

اگر مه یافت از خور روشنایی

نه خور از خود گرفته کدخدایی

ز مهرش روز روشن گرم بازار

شب از ستّاری او پرده بردار

تو دادی صبح را این تازه رویی

تو بخشی شام را آشفته مویی

نه زلف شب شکستی بر رخ روز

که گیرد آفتاب عالم افروز

نبندی گر تو زلف شب که بندد؟

سحر را نا نخندانی نخندد

به دست گل نهی گلدستۀ داغ

وزان گلدسته سوزی سینۀ باغ

به خشم از چشم گر کس را برانی

بر او هم گوشۀ چشمت نهانی

به توحید تو خاکی را چه یارای

ز بیکاری زنم خشتی به دریای

ترا نشناخت غیر از تو دگر کس

ولی مخصوص خود دانست هرکس

جه باشم من که عاجز شد پیمبر

که گوید حمد تو غیر از تو دیگر

ز دست بنده کار حق نیاید

به حقّ خویش خود گوهر چه شاید

و گر گویم زبانم باد معذور

که مردودست اناالحق گوی منصور

ز خاک مصطفی نه بر سرم تاج

که بوسد عرش خاک من به معراج

به نعت مصطفی نامی ست نامم

کزین معنی به یزدان هم کلامم

نکو کاری به عالم پیش کردی

که رحمت را وکیل خویش کردی

میان خلق تو غیرت نگنجد

اگر گنجد جز این رحمت نگنجد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode