گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

ز جا شیری فلک فرسای جنبید

فلک حیران که کوه از جای جنبید

هژبر معرکه لنکا شکن رام

که از بیمش شود خون باده در جام

شکوه پادشاهی پیش رو کرد

دو اسبه تاخت بر رت بهر ناورد

به سبقت پیشدستی خواست در کار

به لوکش تیر باران کرد بسیار

حریفان مستعد جنگ بودند

ز میدان پیش تعظیمش نمودند

چو تیر انداخت از خجلت کمان را

روان برداشت شمشیر و سنان را

به غیرت گرچه تند و تیز آشفت

ولی تیغ و سنان کندی پذیرفت

سر نیزه به گاه حمله شد خم

لب تیغش ز پرّانی نزد دم

حسامش شد چو برگ بید چوبین

چو نیشکر شکسته نوک ژوپین

به رمحش طعنه گر شد موی بر تن

به تیغش خنده می زد تیغ سوسن

مزاج خون به خون گرم پیوست

دم شمشیر نوک نیزه اش بست

مگر شد مهر فرزندیش روشن

که گاهی زخم فرصت بردی آهن

ز دیگر سو پسر چون ناوک انداخت

پدر را خسته کرد و باز نشناخت

به زخم تیر لو شد رام افگار

دل عاشق چو از مژگان دلدار

نه لو بد رام را کو زخم کین زد

که تیر عشوه سیتا از کمین زد

به میدان ماند شخص رام خسته

گریزان گشت لشکر دل شکسته

پسر کشته پدر را بر نمی داشت

برادر را برادر خسته بگذاشت

سراسیمه ازو لشکر جدا شد

بدن خاکست ازو چون سر جدا شد

وزیده باد فتح آسمانی

کش و لو باغ باغ از شادمانی

ولی چون کوس کین آمد به فریاد

به گوش زاهد آن افتاد آواز

به حجره در نهاده گوش بر گوش

به حیرت می گزید انگشت افسوس

که اندر کوه باشد کارزاری

وگرنه چیست بانگ کوس باری ؟

چه نسبت جنگ را همسایۀ من

که خوش کردیم صلح کل به دشمن

نه من با کس، نه کس با من بداندیش

بجز خود را ندانم دشمن خویش

به من دشمن بغیر از نفس کس نیست

به جنگ من خود او را دسترس نیست

هم او را تا به خود بد خواه دیدیم

به شمشیر ریاضت سر بریدیم

مگر شد زنده نفس من دگر بار

که آمد بهر کین با من به پیکار

ازین آواز حیران با دل تنگ

که در کوهم که را با کیست این جنگ؟

روان شد تا بر آتش ریزد آبی

به صلح از جنگ بستاند ثوابی

پدر افتاده، فرزندان ستاده

تماشا دیده در حیرت فتاده

نکرده طعنه ناشایستگی شان

که می دانست نادانستگی شان

ز روی آن حقیقت پرده برداشت

ز گفتن گفتۀ ناگفته نگذاشت

نخستین کرد بر هر یک دعاها

پس آنگه گفت یک یک ماجراها

گرفته دست هر یک شد روانه

به میدان جانب رام یگانه

که عقل مصلحت دان چون گهر سفت

به اول جنگ آخر آشتی گفت

سوی رام آمد آن پیر نکوکار

مسیحا رفت بر بالین بیمار

زده آبی به روی رام آزاد

به هوش آمد چو مستان دیده بگشاد

به زخمش پیر دست مرحمت سود

نموده خستگی ها روی بهبود

بگفتا کیستی کز مهربانی

مرا بخشیدی از سر زندگانی

که شکر این چنین نعمت ندانم

به جان منت پذیرم تا توانم

به پاسخ زاهد فرخنده دیدار

همه سرّ نهفته کرد اظهار

کش و لو را به پای رام افکند

که ما را بخش جرم این دو فرزند

که نا دانسته شد در جنگ تقصیر

به حیرت ماند رام از گفتۀ پیر

شگفتی در شگفتی در فزودش

که در وهم و گمان این هم نبودش

گرفت اندر کنار و ماند حیران

به شفقت بوسه زد بر روی ایشان

دلش راز محبت کرد پیدا

نهان پرسید حال ماه سیتا

چو بشنید آن نوید شادمانی

که در کوه است جای لعل کانی

فزون شد آتش شوق جگرتاب

شتابان گشت چون تشنه سو ی آب