گنجور

 
ملا مسیح

چو رام غافل از سیتا جدا ماند

به پشت پای خود دولت ز در راند

خطا کرد و خطا کرد و خطا کرد

که بر معشوق خود عاشق جفا کرد

به کفر عشق شد منسوب عاشق

خجل از کرده خود چون منافق

چو کاری کرد چون ناکرد کاران

خزان آورد بر گل نو بهاران

پشیمان شد ز آزار آخر کار

ز آزارش دو چندان گشت آزار

ز دل بر کند بیخ شادمانی

چو هجران گشت خصم زندگانی

به راحت خوش نخورده یکدم آب

به کام دل نکرده یک مژه خواب

به هجر یار کرده عیش پدرود

ز غم در دل شبی اندیشه بنمود

که ضایع گشت عمر نازنینم

به جای مه بت دیگر گزینم

دگر معشوقۀ خویش ب ایدم خواست

که تنهایی مسلم مر خدا راست

اگر مه پاره سیتا رفت از دست

مرا امکان خورشید دگر هست

دگر ره کرد در دل فکر معقول

بیندیشید از معقول منقول

کزین اندیشه جانم را غرض چیست

پری جان بود مر جان را عوض کیست؟

چو بر سیتا اگر گیرم دگر زن

زمین و آسمان خندند بر من

اگر بی روی او بینم به گلزار

مژه در دیده من بشکند خار

چو از کوثر بدل خواهم شرابی

نشانم ذره جای آفتابی

براقی پی کنم در راهواری

کنم زان پس به میدان خرسواری

چه افزایم به دل آزار دیگر

بباید کرد فکر کار دیگر

کنونم آنچه در راه صوابست

همین اسمید جگ کار ثوابست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode