گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

به تنهایی بت خونبار بگریست

برو برگ درختان زار بگریست

به خود گفت از کجا وحشت فزوده است

مگر خواب پریشانم نمود ه است

به حیرت ماند تنها در بیابان

سراسیمه شده هر سو شتابان

کسی جز کوزه کم دید آن غم اندود

ز رفتنها چو اشک خود نیاسود

سخنگویان به خویش آشفته می رفت

بیابان را به گیسو رفته می رفت

که راما رم شدی چون از دلارام

تو اسم بی مسمایی مگر رام

زبانم تهینت گوید جفا را

فغانم مرثیه گوید وفا را

ندیدم در وفایی ث انیش را

محبت قشقه کش پیشانیش را

شکایت ها که می کرد آن دلارام

مگرخود را یقین دانست بد رام

کنون راما اگر گردی تو خورشید

چو سایه مانی از خورشید نومید

نبینی عکس من ز آیینۀ آب

بپرهیزد خیالم از تو در خواب

که از غایب به دل کردی خطابی

که از جرمش به خود کردی عتابی

گرفته سخت دامان وفا را

که حاضر کن ضمانا خصم ما را

زبون گیری تو نیز ای عشق سرکش

که با رام آب و با ما هستی آتش

کشیدی از دلش پیش ذقن آه

که خوش بگریخت آن زندانی چاه

نگون آویخته زلف گره گیر

که دزدم را رها کردی ز زنجیر

شکایت را دمی ب ا چشم گریان

به وحش و طیر دارد جان بریان

پریزادم نیارم ز آدمی یاد

نهان بهتر پری از آدمیزاد

ز جور آدمی عزلت گزیده است

پری را چشم کس زان رو ندیده است

به تنهایی کنم خو ، همچو خورشید

نهان ما نم چو آب خضر جاوید

به صحرا خوش بسازم با دد و دام

نگیرم ز آدمی زین پس دگر نام

نمانده مردمی در نوع انسان

که بهتر ز آدمی غول بیابان

ز انسان هیچ کس بدتر ندیدم

که در نوع بشر جز شر ندیدم

زهی بدنفسی انسان پر فن

به بی موجب به هر حیوانست دشمن

اگر نامش بری اندر بیابان

زنند آتش وطن را بی زبانان

به کام اژدها رفتن به ناکام

به از پهلوی انسان کردن آرام

ز چشم ناز کو معزول باشد

که تا کی عشوه ام دلها خراشد

به معشوقی دگر با کس ننازم

به حسن خویشتن خود عشقبازم

به صحرا از رخ آن رشک گلزار

تجلّی زار گشته هر سر خار

نسیم ناز از هر جا وزیدی

کرشمه رست او عشوه دمیدی

به بویش دشت شد دکان عطار

نهالِ صندل و کافور اشجار

به هر وادی گذر آن سیمتن کرد

نسیم نو بهار آنجا وطن کرد

پریزادی شد از بخت پریشان

به خویشاوندی غول بیابان

دل و جان کرد وقف نامرادی

روان شد کوثر ثانی به وادی

ز جنگ شیر ببر مردم آزار

به صحرا آتش آهش نگهدار

به آتش خوش سرو کاری فتادش

جز اشک شور کس آبی ندادش

ز سوز دل به هر جا کرد فریاد

ز آهش در بیابان آتش افتاد

دل عاشق شده از خسته جانی

چو چشم دلبران از ناتوانی

بری از فتنه چشم فتنه سازش

کم آزاری گرفته شیوه نازش

کرشمه زان مژه مهجور مانده

شکر خند از دهانش دور مانده

چو آهو چشمش از سرمه رمیده

گرفته خوابگاهش آب دیده

دماغ آشفته ای زان زلف پرتاب

دلش بیمارتر زان چشم پر آب

شکسته رنگ سرخی لبانش

دل تنبول خون دور از دهانش

ز خاموشی او حیران تکلم

ز هجران لبش گریان تبس م

ز خونریزی کرشمه دست کوتاه

فریب عشوه دلها را نزد آه

به غم از چشم دل اشک نشان داد

پی نخجیر از خون یافت صی اد

به تنهایی دریده در بیابان

مغیلان دامن عشقش گریبان

به سختی در فتاد آن نازک اندام

کفیده نازنین پایش به هر گام

چو چشم خود شده بیما ر پریان

چو موی خود سراسیمه پریشان

ز نیش غم دلش چون پای افگار

حنا بند کف پایش به خون خار

تراوش کرد داغ دل به پهلو

گذشت آما س پایش تا به زانو

به خار افتاد کار و بارش انبای

که چون شبنم به روی گل بدش جای

سراپا آبله گشت از روانی

کف پایش چو آب زندگانی