گنجور

 
ملا مسیح

به سیتا گفت لچمن با دل تنگ

ببا با من به معبد بر لب گنگ

که هر کس غسل سازد اندر آبش

نجات آخرت بخشد ثوابش

کنون باید ره معبد سپردن

برای گنج شاید رنج بردن

سواره رت شده سیتای بیدل

ز روبه بازی بد خواه غافل

دوان اسبان رت را راند لچمن

بیابانگیر گشت از کوه و برزن

صنم شد تشنه در عین بیابان

به لچمن کرد ظاهر راز پنهان

زبس لب تشنگی گشت آن پری روی

چو مستسقی دمادم تشنگی گوی

ز چشم تنگدل لب خشک تر شد

چو حوض خشک خاک اندر جگر شد

برآورده زبان ط عنه بسیار

برون آمد زبان تشنه ناچار

که از بی آبیم جان بر لب آمد

یقین روز حیاتم را شب آمد

به لچمن گفت کو رام جگر تاب

که می آوردی از رنجم به چشم آب

ترا پروای سوز سینه ام نیست

غم لب تشنۀ دیرینه ام نیست

چو لچمن دید کان لب تشته درماند

ز رت زیر درختی برده بنشاند

برای آب خود چون مار بشتافت

به سی فرسنگ زانجا چشمه ای یافت

دوان کوزه ز آبش کرد لبریز

عنان داده سمند عزم را تیز

چو باز آورد لچمن کوزه آب

به زیر سایه مه را دید در خواب

به سرعت کوزه را بر شاخ بربست

به خوابش ماند او را، خود بدر جست

چکید از کوزه بر وی قطره آب

نگار تشنه لب برجست از خواب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode