گنجور

 
ملا مسیح

ز من عشق است هندستان زمین را

که عشق آنجاست مذهب کفر و دین را

گلستان گل جاوید عشق است

که صاحب طالعش خورشید عشق است

محبت آفتاب و برج شیر است

هوایش هم از این رو گرمسیر است

بهشتی کشوری از جان سرشته

درو حسن و وفا حور و فرشته

محبت را به رضوانی نشانده

به در تشویش دربانی نمانده

خس و خاشاک او ازعشق مست است

در و دیوار او عاشق پرست است

نروید زین زمین برگ گیاهی

که نبود میل او با کهربایی

اثر بین کز جمادات است آهن

به جذب سنگ چون در می دهد تن

به هفت اقلیم از عشّ اق دلریش

نمیرد کس به مرگ دلبر خویش

ندارد هیچ کس بیش از دو کس یاد

که کس جان داد جز مجنون و فرهاد

درین کشور عروس نارسیده

ز جفت خود همی نامی شنیده

به مرگش لب نجنباند سخن را

نسازد تا نسوزد خویشتن را

زن است و می کند کار جوان مرد

کزو هنگامۀ پروانه شد سرد

به مردن عاشقان بی اختیارند

ولی معشوق اینجا جان سپارند

چو سوزد آبگین در آتش هوم

کجا باشد شمار سوزش موم

همی بینم بسی هندی نژادان

که خود را بر صنم سازند قربان

رواج عشق کفر خود فزایند

به جان دادن جوانمردی نمایند

به نام حق کسی کم زرفشاند

خوش آن همت که بر بت سرفشاند

درین صحرا بسی مرغ اند آزاد

کز ایشان چون یکی شد صید صیاد

نپرّد جفت او، نی برک نَد دل

شود خود نیز تا با جفت بسمل

به آب عشق، خاک هند تر شد

چه جای آدمی مرغان اثر شد

ببین جامک به عشق آب باران

ننو شد گرچه باشد آب حیوان

وفا قربان این آب و هوا شد

که مرغ این چمن ماهی وفا شد

مرا باید ز هندوستان سخن گفت

که با عشق است خاک این زمین جفت

ازان گفتم حدیث رام و سیتا

نه این افسانه، تاریخ است اینجا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode