گنجور

 
منوچهری

نوروز روز خرمی بیعدد بود

روز طواف ساقی خورشید خد بود

مجلس به باغ باید بردن، که باغ را

مفرش کنون ز گوهر و مسند زند بود

آن برگهای شاسپرم بین و شاخ او

چون صدهزار همزه که بر طرف مد بود

نرگس بسان حلقهٔ زنجیر زر نگر

کاندر میان حلقهٔ زرین وتد بود

اندر میان لاله، دلی هست عنبرین

دل عنبرین بود، چو عقیقین جسد بود

آن خاک هست والد و گل باشدش ولد

بس رشد والدی که لطیفش ولد بود

ابر گهرفشان را هر روز بیست بار

خندیدن و گریستن و جزر و مد بود

خورشید چون نبرده حبیبی که باحبیب

گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود

چشم خجسته را مژه زرد و میان سیاه

پرده زبرجدین و عقیقین رمد بود

سنبل بسان زلفی با پیچ و با عقد

زلف آن نکو بود که به پیچ و عقد بود

بادام چون شیانی بارد به روز باد

چون دست راد احمد عبدالصمد بود