گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وفایی مهابادی

رنجیده ی یاران ز دوران گله دارم

آزرده ی خارم ز گلستان گله دارم

با زاغ و زغن هم قفسم کرده زمانه

از صحبت ناجنس به چندان گله دارم

چشم تو مرا کشت چو با ابرو و مژگان

این تیر و کمان چیست ز ترکان گله دارم

مطلوب من آن خال سیاه لب تو است

حاشا که من از چشمه ی حیوان گله دارم

کافر چه کند گر صنم بت نپرستد

با آن همه پاکی ز مسلمان گله دارم

دامن به کمر بر زده هر کس به طریقی

از غفلت این قوم فراوان گله دارم

فریاد که نازک دلی من به مقامی است

کز جنبش و آلودگی جان گله دارم

عارف کمر یار و معارف دهن دوست

شاید که ز خود ظاهر پنهان گله دارم

در هر سر بازار بگویم به دف و نی

این نکته ی سر بسته که من زان گله دارم

بفروخت به چندین هنرم هیچ نفرمود

از خواجه ی خود بنده هزاران گله دارم

اطوار من بهر خدا نیست «وفایی»

از ورد شبت نیز به قرآن گله دارم

از خویش بیرون آی و خدادان و خداخوان

دیگر سخن از غیر به یزدان گله دارم