گنجور

 
وفایی مهابادی

نمی دانم چرا ای دیده چندین خون فشان هستی؟

همانا داغدار هجر یار مهربان هستی

تو ای ابر بهاری از چه گریان و خروشانی

مگر در آرزوی وصل باغ و بوستان هستی؟

تو ای باد سحرگاهی مگر جویای گلزاری

که در کوه و بیابان ها به هر سویی دوان هستی؟

تو ای قمری که می نالی به طرف جوی باغ و راغ

چنان دانم پی سروی، چو من کوکوزنان هستی

تو ای نرگس مگر در خواب دیدی چشم دلدارم

که چون من عاشق و بیمار و مست و ناتوان هستی؟

تو ای سنبل مگر بویی ز زلف یار بگرفتی

که چون من بی قرار و درهم و آشفته جان هستی؟

تو ای گل وصف یار من مگر از باد بشنیدی

که چون من پاره دل خونین درون و خون فشان هستی

تو ای مسکین بنفشه از کجا دیدی خط و خالش

که محزون هم چو من در کسوت ماتم نهان هستی؟

تو ای سوسن مگر عاشق شدی چون من به روی یار

که در شرح غم هجران جانان صد زبان هستی؟

تو خود ای لاله زلف و روی جانان از کجا دیدی

که چون من داغدار افتاده اندر بوستان هستی؟

تو ای آتش به جان افتاده بلبل از برای گل

چون من تا کی به عشق اندر زبان ها داستان هستی؟

تو ای مرغ شباویز چو من در زلف جانانه

بگو تا کی به یاد صبح آن گردن چنان هستی؟

تو ای بلبل که در توصیف گل خوش نغمه ای گریان

مرید خاندان حضرت قطب زمان هستی؟

وفایی از پی گلزار می نالی عجب نبود

که خوشخوان بلبل روی گل آن گلستان هستی

تو کز تاج سلاطین عار داری هم چنین دانم

غلام درگه پیران کیوان آستان هستی

تو کز اورنگ شاهی ننگ داری هیچ شک نبود

سگ عالی جناب آستان راستان هستی

امام راستان قطب خداجویان عبیدالله

تویی کایینه ی نور خدای لا مکان هستی

فروغ ظلمت دل ها تویی ای سید و سرور

که نسل آل طه را چراغ خاندان هستی

به اعجاز هدا بخشی پیمبر نیستی لکن

به آیات پیمبر! مرشد آخر زمان هستی

مسیحا نیستی، لیکن به انفاس مسیحایی

روان بخش هزاران هم چو من دل مردگان هستی

کلیم الله نه ای، لیکن پی فرعون نفس ما

به طور همت پاک از ید بیضا بیان هستی

تو خاک انبیایی وین عجب کاندر شهود حق

به طور نیستی بی «لن ترانی» دیده بان هستی

به صورت بنده ای مطلق، به معنی با خدا ملحق

تو ای مرآت نور حق چه پیدا نهان هستی؟

گهی چون پیر بسطامی ز چشم کاروان دوری

گهی چون غوث خرقانی دلیل کاروان هستی

مقیم شرع پیغمبر تویی در صورت و معنی

غیاث ملتی و رهبر اسلامیان هستی

بر اقلیم رشادت خواجگی الحق ترا زیبد

که بر تخت نیابت افتخار خواجگان هستی

ز تأثیر حرور نفس بدفر، ما چه غم داریم

تو چون ابر کرم بر فرق ملت سایه بان هستی

مریدان ترا دیدم به چشم خویش انس و جان

خطا نبود اگر گویم امام انس و جان هستی

هزاران پیر دیدم نوجوان از لطف انفاست

روا باشد که گویم مرشد پیر و جوان هستی

زبان سگ اگر تر شد زیان بحر کی گردد

چه غم با این کمال از در دهان منکران هستی

چه باک از طعن بدخواهان تو را بدخواه پندارند

بگو حق باش و جان می ده تو خورشید جهان هستی

مقامات ترا اهل بصیرت سخت دریابد

که با این خواجگی دایم غلام بندگان هستی

شوم قربان آن مژگان..... خدنگ بر ابرو

پی صید دل و جان ها عجب تیر و کمان هستی

به دیدار تو من هرگز نخواهم سیر شدن زان رو

که با این رو فرات عالم مستسقیان هستی

اگر بی تو نبیند مردم چشمم جهان، شاید

که بی این مردمی چشم و چراغ مردمان هستی

اگر دور از تو من بی جان و بی دل مانده ام باید

که با روی جهان آرا تو جان بی دلان هستی

گر از درد نهانی در تمنایت همی سوزم

چه سازم چون نسوزم مرهم درد نهان هستی

ز هجرت گر نیاراید روان من عجب نبود

که با این طلعت زیبا تو آرام روان هستی

چو نیلوفر اگر من غرق دریای سرشک استم

چه سازم چون کنم آخر تو مهر شعشعان هستی

روا باشد اگر بر حال زار من ببخشایی

که من مردی گدا هستم تو مردی مرزبان هستی

جز این عیبی نداری در مقامات کمالاتت

که با جان وفایی اندکی نامهربان هستی

«وفایی» چون تواند گفت توصیف کمالاتت

درین آینه چون گنجی؟ که تو مرد کلان هستی