گنجور

 
شمس مغربی

چه مهرست آن نمی دانم که عالم هست ذراتش

چه چهرست آن نمی دانم که آدم هست مرآتس

گهی نفیم کند کلی زمانی سازدم مثبت

منم سرگشته و حیران میان نفی و اثباتش

اگر او شمع می باشد منش پروانه می گردم

وگر مصباح می گردد منم ناچار مشکاتش

منم چون محو در ذاتش صفاتش را کجا دانم

صفاتش را کسی داند که نبود محو در ذاتش

از آن ترسا و گبر آمد درین ره کافر و ترسا

که کرد آن خضر در عیسی و این در عزی و لاتش

اگر ذات و صفاتش را نمی بینی عیان، باری

ببین در مصحف آفاق و انفس جمله آیاتش

بیا بر طور دل جاناکه تا واقف شوی زآنجا

ز حال موسی عمران و کوه طور و میقاتش

تو را از لذت دیدار هرگز کی خبر باشد

که میلت جمله با حور است و با لذات جناتش

الا ای مغربی زانسان به جز جسمی نمی بینی

که آن از خاک و از آب ست و ز بادست وز آتش