گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شمس مغربی

زآسمان غیبت اول ایزدا خوانم فرست

پس برای خوردن خوان تو مهمانم فرست

از برای شکر نعمتهای بی پایان تو

نعمت بی منتها و حد و پایانم فرست

چون تنم پیدا و جانم هست پنهان دایما

قوت و قوتی تو بی پیدا و پنهانم فرست

تا مگر موجی کشد بازم ز ساحل در محیط

هر زمان صد موج چون دریای عمانم فرست

نیست ما را هر گدایی چون سزای بندگی

چون فرستی بندگی را شاه و سلطانم فرست

ای خدا چون کدخدایم ساختی بی کد و کد

آنچه دانی کدخدا را باید آن، آنم فرست

چونکه در ملک فنا و فقر شاهم کرده ای

هر زمان باج و خراج از پیش شاهانم فرست

آنچه دانی هر مه و هر سال می باید مرا

گر فرستی بعد از آن هر سال چندانم فرست

از زبان مغربی با عز ملک و دین بگو

کز بر خود گوسفند و گندم و نانم فرست